ب ب ح ث
بعد چندین ماه با همسر بحثم شد ..
ای کاش میفهمید من اگه آرومم دلیل بر رضایتم از زندگی نیست ، فقط حوصله کشمکش دیگه ندارم و اگه داشته باشم هم احساسات دخترک واسم اونقدر مهم شده که ترجیح میدم دیگه درگیر استرس و اضطرابش نکنم و بذارم از دوران کودکیش لذت ببره ..
ولی خب .. چکنم ..
نمیفهمه ..
اونقدر زیاده روی میکنه تو همه چی که یهو یه جا محکم با سر به دیوار میخوره .. و بدتر اینکه اون موقع همه رو مقصر میدونه الا خودش !!!
و اینجا دیگه من میرسم به نقطه جوش ...
امروز دیگه بغضم شکست ..
صبر کردم تا دخترک بره بیرون با بابا و مامان و بعد زدم زیر گریه ..
همسر بیرون بود ، اما همینکه اومد ، دوباره همون حرفای مزخرف همیشگی رو زد و انگشتشو سمت همه گرفت جز خودش ، اونجا دیگه طاقت نیاوردم و جوابشو دادم .. با گریه .. با داد ..
اولش تعجب کرد .. انتظار نداشت اینجوری برخورد کنم .. بعدش خواست توجیه کنه که نذاشتم .. آخر سر سکوت کرد ..
باید میکرد .. باید ساکت میشد و به جای متهم کردن این و اون به فکر چاره میفتاد ..
خداکنه که بیفته ..
چی بگم ..
خوب نیستم ..
پ.ن
_ درست همون لحظاتی که حالم بد بود ، مادرشوهر بهم زنگ زد و احوالمو پرسید .. و من حواسم نبود منظورش از سوال خوب شدی، همون ماجرای غذا نخوردن و بی اشتهاییم بوده ..!
فقط جواب داده بودم ممنون و دیگه شرح حال ندادم ..
بعدم که فهمیدم خداحافظی کرده بود بنده خدا ..
- ۰۳/۰۲/۱۷