حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

کاش

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۸ ق.ظ

در حالیکه روسری محکم به سرم بسته شده ، با چشمای پف کرده و طالب خواب بیشتر ، از شدت سردرد بلند میشم از جام و میرم سراغ بسته های قرص ..

معده م خالیه ، دیشب بخاطر شوک جدید ، راه گلوم بسته شد و حالا هم که ناشتا هستم ،واسه همین یه قرص معده هم برمیدارم و همراه مسکنم میخورم . 

هنوزم اشتها ندارم .. ولی بالاخره باید چندتا لقمه بخورم .

کلید کتری رو میزنم واسه آب جوش و میرم یه گوشه میشینم.

سردرد نمیذاره دراز بکشم ، دارم فکر میکنم کاش نشسته بخوابم ، مثل دوران بارداری و نوزاد داری ! 

اینطوری حداقل خوابم میبره.. 

تا آب بجوش بیاد ، گوشیمو برمیدارم چک میکنم ببینم آقامحمود جواب نداده ، پیام داده بودم که میخوام به فاطمه اینا بگم پیگیر کار واسه همسر نباشن ! 

می‌دونم میخونه ..

صفحه گوشیو که روشن میکنم پیام آبجی میاد بالا ... `` ناهار خونه مامان هستیم ``

جواب نمیدم ، به طرف آینه قدی که تقریبا نزدیکم هست ، سرک میکشم و خودمو نگاه میکنم ... خداروشکر ورم چشمام زیاد نیست ، یه دوشم بگیرم حله .. فقط این مسکن‌ها اثر کنه و میگرن لعنتی کوتاه بیاد کافیه !

یادم میاد که میخواستم برم گلزار شهدا ، میخواستم پناه ببرم بهشون ،  ولی انگار نمیتونم ، جسمم جون نداره..توان راه رفتن هم ندارم ، چه برسه به بیرون رفتن !  بیخیال میشم و میرم سراغ واتساپ ، اول جواب `سلام صبح بخیر`  خان دایی ( دایی مامانم )  رو میدم و بعد میام وبلاگمو باز میکنم .. 

دارم تایپ میکنم که پیام آقامحمود میاد رو صفحه `پیگیر نباش و بهش فکر نکن ` 

بدتر میشم .. خیلی بدتر ! 

ینی چی شده که حتی منم نباید بدونم ؟!  اونم در حالیکه اصلا جمله م سوالی نبوده ..! 

اشکم دوباره قطره قطره میچکه پایین .. 

همسر اومده توی سالن خوابیده و هی تو خواب بدنش تکون میخوره .. می‌دونم وقتی اضطراب داره اینجوریه .. اونم دیشب مثل من درست نخوابید .. 

حرفامونو دیشب با هم زدیم ، دیگه دلم نمیاد بیدار شه بازم اشکامو ببینه .

سرمم به لطف دارو یکم داره سبکتر میشه و نمیخوام گریه دوباره بدترش کنه . 

واسه همین خودمو کنترل میکنم و به این فکر میکنم ، کاش برمیگشتم به دیروز .. راضیم به همون سطح دغدغه بیکاری همسر و ماجراهای خانوادگی .. بخدا راضیم crying

 

 

 

 

پ.ن 

_ مدام این بیت توی ذهنم مرور میشه 

« همینقدر خسته و تنها ...بدون حتی دلداری .. » 

و یا 

« نیازو در خودم کشتم که تا نشه پشتم » 

 

 

_ صبح موقع نماز گفتم خدایا نمی‌دونم دل کیو شکستم که هرچی تاوان میدم تمومی نداره.. 

 

_ دروغ چرا ، هی با خودم فکر میکنم نکنه ماجرای خانوادگی بزرگتر شده و اصل داستان چیز دیگه ای هست ؟؟؟؟؟؟ !!!!!!! ( آقا محمود نوشته به مورد کار فکر نکن ) 

خدا خودش کمک کنه . 

 

_ آب جوش اومد ، چای دم کشید .. و دل من همچنان بی قرار .. 

خداروشکر که اینجا هست .. خداروشکر که میتونم بنویسم .. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ساره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی