دغدغه ..
میدونم فاطمه و شوهرش هرروز پیگیر هستن و اگه بیشتر از ما نگران نباشن ، کمتر هم نیستن .
ولی دلم میخواد بهشون بگم بسه و پرونده این قضیه رو ببندم !
الان دو ماهه که درگیر این برنامه ایم و هنوز خبری نشده . دیگه نمیکشم بخدا ..
ولی خب چون شرط فاطمه به همسر این بود که اگه زیرش نزنه و قول بده بره سر اینکار اونا پیگیری کنن ، الان من نمیتونم حرفی بزنم !
اما همسر میتونه خودش بگه که دیگه نمیشه صبر کرد و باید دنبال کار دیگه ای بود !
که نمیگه .. ینی اصلا همسر مهم نیست واسش که بشه یا نه !
و این حال منو بدتر میکنه !
میگن آدم که پیر میشه ، گاهی به حرص خوردن و نگرانی جوانترها که نگاه میکنه ، لبخند میزنه و بنظرش اون همه نگرانی واسه یه مسأله بی ارزشه ..
ولی من مطمئنم اگه به پیری رسیدم ، هیچ وقت به شرایط این چنینی واسه کسی نمیخندم...
چون دغدغه من بیشتر از کار ، خود همسر هست .. !
چون اصلا پیر شدم بخاطر همین مسائل !
- ۰۳/۰۶/۰۵