حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

خدا ، محبت

شنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۴:۲۴ ب.ظ

_ مثلا الان دلم میخواست همسر دخترکمو میبرد بیرون ، منم میرفتم خونه یکی که باهاش راحتم ، ساعتی پیشش مینشستم ، تعریف میکردیم و چای می‌خوردیم ، بعدشم خداحافظی میکردم و برمیگشتم خونه . 

 

__________________________

 

_ واسه کاری به فاطمه پیام دادم ، بنده خدا قبل اینکه جوابمو بده ، در مورد کار گفت و اینکه حواسش هست و این حرفا .. 

تشکر کردم و گفتم محبتش بهمون ثابت شده ست .. 

تا همین چند وقت پیش با احتیاط پیام میدادم ، ولی الان به خودم میگم من همون ساره سابقم ، فرقی نکردم ، چرا باید خودمو محصور کنم بخاطر سوءتفاهم دیگران ! 

چرا مهربون نباشم وقتی دوستشون دارم ؟! 

واسه همین مثل قبل ترها حرف زدم باهاش .

و چقدرم که این دختر محبت داره بهم .. چقدر دوستم داره .

نمی‌دونم کسی این حس منو درک می‌کنه یا نه ؟! 

اصلا یه جور عجیبی از محبتش شرمنده میشم ! 

 

____________________________________

 

_ در راستای کودتایی که گفتم ، الان همسر روز پنجمی هست که سیگار و قهوه رو گذاشته کنار ! 

بخاطر من ، بخاطر دخترک ، بخاطر خودش .. بخاطر زندگیمون ..

خدا کنه دائمی بشه ..

 

____________________________________

 

_ نمی‌دونم .. شاید مجبور شم برم پیش متخصص اعصاب و روان ! 

حس میکنم جسم و روحم توان تحمل اینهمه نگرانی و استرس رو نداره crying

دخترک مادر شاد میخواد ، توجه و محبت میخواد ، نه مادر ساکت و گوشه نشین و مضطرب ! 

 

___________________________

 

_ به فاطمه گفتم در مورد یکی از کارهای پیشنهادی ( نگفته بودیم چون فکر میکردیم ناراحت میشه ) و گفتم بخاطر شرکت رد کردیم ..

جواب نداد .. نمی‌دونم ناراحت شد یا نه !؟

 

 

________________________

 

_ خدایا تنها پناهم تویی 

 

 

 

 

  • ساره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی