الهی ..
_ همه جای خونه بهم ریخته و شلوغه .. و سردرد بهانه بود واسه جمع نکردن ، درسته نای هیچ کاری نداشتم ، ولی دست و دلمم به کار نمیرفت و نمیره !
همه زندگیم شده چشم انتظاری برای یه تماس و یه خبر خوب ... و انگار قفل شدم تو زمان ..
همسر عملا شل کرده و ترسهام یکی یکی داره به واقعیت می پیونده ..
و من همه توانمو جمع کردم که سرپا بایستم و نذارم بدتر شه ! واسه همینه که دیگه جون و حوصله ای برام نمونده ..
خداروشکر که اینجا هست ، که نوشتن هست، وگرنه ...
_______________________________________
_ دیشب دورهمی کوچیک با صمیمیترین ها داشتیم .. ولی نرفتم .. داغون تر از ابن حرفا بودم که شرکت کنم ..
وقتی بهش فکر میکنم ، حسرت میخورم که کاش منم بودم و در جواب اون همه اصرار نه نگفته بودم ، ولی .. یکم که میگذره میبینم اون تایم ، آدم جمع نبودم و ترجیحم موندن تو حال خودم بود ..
________________________________________
_ هنوز جلسه ای برگزار نشده .. اما حرفایی زده شده به اون افراد ...
نمیدونم بالاخره این اتفاق میفته یا نه ، چون مادر همسر هم مثل پسرش ، یه وقتایی سست میشه و رها میکنه ... و درست جایی که باید باشه نیست !
درسته که خیلی خیلی ناراحتم و منتظر تشکیل جلسه ..
ولی روح و روانم کشش فکر کردن و حرص خوردن زیاد بابت این حاشیه ها رو نداره ..
ترجیح میدم فعلا دایورت کنم تا وقتش برسه ..
اگه بذارن .. اگه بشه ..
که نمیذارن ..
و هربار با یه اتفاق جدید غافلگیرمون میکنن !
____________________________________
_ اومده بودن به مامان و بابا سر بزنن ، مادر بچه ، وسط تعریفای خنده دارش، گفت دخترم یهو به راننده گفت بابام تو فلان اداره کارمنده !
همه خندیدن ..
ولی من ... بغضم ترکید ..
به بهونه پذیرایی رفتم تو آشپزخونه و آب زدم به صورتم که کسی نفهمه ..
جمع شلوغ بود و هیچکس حواسش نبود ..
سراپا حسرت شدم انگار ..
و دل نازک ..
________________________________________
_ کاش کاری از دستم برمیومد.. کاش ..
داغونم .. خیلی ..
خدایا کمکم کن
- ۰۳/۰۶/۱۷