حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

دور باطل

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۴۷ ق.ظ

زندگی همچنان روی دور باطله و هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده .. 

چندجایی کار واسه همسر جور شد ولی بهانه آورد و رد کرد ..

شوهر خاله همچنان مطمئن به جور شدن اون کار هست و میگه باید منتظر موند تا نیرویی بازنشسته شه .. 

آقابزرگ زمان حیاتش ، دست نوشته ای داده به مادربزرگ که فلان زمین برای میثم باشه ، چون روزای دست تنهایی کمک به حالم بود ( همسر در نوجوانی چند سال برای آقابزرگ کار کرده بود ) 

از این دست نوشته  کسی جز مادرشوهر و مادربزرگ خبر نداره و گویا صلاح نمی‌دونن فعلا به بقیه نشون بدن ! 

اینکه کی حرفشو پیش بکشن خدا عالمه ..

اینکه بچه های آقابزرگ هم قبول کنن ، باز خدا عالمه .. 

اونوقت همسر دلشو خوش کرده به همین یه تیکه کاغذ !

یا ارثی که قراره که به مادرش برسه ( که اونم مثل همین زمین هنوز اقدام جدی ای واسش انجام نشده ) 

برا همین شل کرده و نگران هیچی نیست !!

منم که رد دادم حسابی ..

مهمترین دلیل تحمل کردنم ، چشم انتظاری بابت کار شوهر خاله ست .. 

موندم ببینم به کجا میرسه ..

قرصهامو هم از دیشب کنار گذاشتم .. 

درسته که آروم و بیخالم میکرد ، ولی سردردام دائمی شده بود .. هرروز درد ، هرروز مسکن ! 

آرومم نمیشد .. !

نمی‌دونم برمی‌گردم به همون روزای پر استرس یا نه ..فقط می‌دونم دیگه توان تحمل سردرد رو ندارم ..

تا خدا چه خواهد و چه پیش آید .. 

 

 

 

پ.ن : 

 

_ مادرشوهر دوباره وساطت آقامحمود رو رد کرد و پیچوندتش به نوعی ! 

برام مهم نیست البته ، اتفاقی که نباید میفتاد افتاده و این آب گل آلود شده .. کاری از دست کسی برنمیاد دیگه ... 

 

 

 

_ برام دعا کنید .. خیلی محتاج دعای خیرتون هستم 

 

 

  • ساره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی