شرح و بسط
آره درسته از وقتی کارش زیاد شده ، زود رنج و حساس شده ..
از روزی که کارشو گسترش داد و همه زندگیش تحت الشعاع قرار گرفت ، حساس شد ، زودرنج شد و ..
وگرنه دلیلی نداره از تمام حرفای خواهرانه مون اینطوری کینه به دل بگیره و بهم بگه یکساله داری با حرفات آزارم میدی !
بارها از خودم پرسیدم من ؟!
من بزرگترین خودسرزنشی زندگیم همینه که مبادا با حرف یا رفتارم کسیو اذیت کنم !
آخه چطور میتونم عزیزترین ، محرم ترین و نزدیکترین آدم زندگیمو اذیت کنم ؟!
کی و کجا آخه ؟!
چی گفتم و چه کردم ؟!
میگه همشو ریز به ریز مینویسم !!! و من دلم به درد میاد برای این حرف !
اولش عصبانی شدم ، دعوا کردم ،داد کشیدم و خشممو سرش خالی کردم که از کی اینطوری کینه ای شده !
خواستم بگم هربار خودت ازم نظر خواستی و اصلا همیشه من و تو از هم نقد یا تعریف میکنیم و این تازگی نداره!
ولی نگفتم .. چون نمیخواست بشنوه !
فقط ...
گفتم چرا هربار که ناراحت شدی بهم نگفتی ؟
جواب نداد ..
گفتم گیرم درست گفته باشی ،ولی اگه حرفی زدم به خودت گفتم ، نه جلوی دیگران تحقیرت کردم ، نه پشت سرت بدگویی کردم !
ولی تو کردی !
چندین مرتبه گفت هرکاری کردم درست بوده ، خودم صلاح میدونم چی درسته چی نیست !
همین باعث میشد خشمم بیشتر و بیشتر بشه !
صلاح بدونه با بدترین حرفا خانواده خودشو ، خواهر خودشو تحقیر کنه ! اونم طبق قضاوت خودش و نه واقعیتی که حاضر نیست ببینه ؟!!!!
گفتم ولی من نمیبخشم .
گفت نبخش .. مهم نیست .
بحث بالا گرفت و ..
دیگه ترجیح میدم بیشتر از این ننویسم ازش ..
آخرش وقتی گوشیو پرت کرده بودم و جمع شده بودم تو خودم ، همسر اومد پیشم ( من بالا توی اتاق خودمون بودم و همسر و دخترک پایین ، ولی صدامو میشنیدن) بغلم کرد ، نوازشم کرد .. اولین بار بود که میدید من با خانواده خودم بحثم بشه . قربون صدقه م رفت و باهام حرف زد .. عجیب بود این حجم درک و همدردی عملی و زبانی اونم از طرف همسرم .. ولی خیلی خوب بود .. نیاز داشتم واقعا .. قلبم داشت میومد توی دهنم !
برام قرص آرامبخش آورد و گفت نمیخوام چیزیت بشه .
اون قرص هم لازم بود .. خیلی حالم بد بود .
اون شب گذشت ..
خیلی بد گذشت ..
از حرفای خواهرم ناراحت بودم . از قضاوتهاش .. از تمام بدبینیهاش ..
از خشم خودم دلخور بودم . از اینکه نتونستم خشممو کنترل کنم و ..
تا فردا عصرش حالم بد بود .. غافلگیر شده بودم !
چطور یکساله ازم ناراحته ؟!
چیا گفتم که بد برداشت کرده ؟!
من که همیشه هواشو داشتم !
مدام با خودم کلنجار میرفتم .
یادم به حرفای مامان افتاد که اونم معتقده آبجی عوض شده . و دیگه نمیشه باهاش حرف زد ..
یادم به حرفای آقای شین افتاد که بهم میگفت حتما دلیلی داره خواهرت تا این حد داره واکنش نشون میده و ریشه این کارها قدیمی از تر دوتا حرف تو هست ..
میگفت حدس میزنم با توجه به تابوشکنیهایی که میکنه ، خانوادت تورو بیشتر تایید کردن تا اون . همینکه میگی همه جا به شوخی اینو مطرح میکنه دلیل جدی ای پشتش خوابیده . و تو اتفاقا باید بیشتر از قبل حمایتش کنی ، محبت کنی و از دلش دربیاری !
که قبول نکردم حرفاشو و گفتم کار خودمو میکنم .
الان آبجی این حرفای آقای شینو نمیدونه و فکر میکنه اون گفته من اینطوری برخورد کنم ! برا همین وسط اون بحث و دعوا حرفشو پیش کشید و گفت آقای شین اصلا مشاور خوبی نیست !
به واقع حوصله دفاع نداشتم . اگه میکردمم باور نمیکرد و فکر میکرد میخوام توجیه کنم . ولی دلم سوخت ..
برای خودم ، برای آقای شین ، برای خواهرم !
گفتم من خیلی سعی میکنم مواظب رفتارم باشم و کسیو نرنجونم . حالا که خواهر خودم ازم رنجیده ست به حق یا ناحق ، چرا باید مقاومت کنم .
درسته که ازش دلخورم و هنوز نمیتونم ببخشمش . ولی دلیل نمیشه ازش حلالیت نطلبم . بهرحال منم خواسته یا ناخواسته اذیتش کردم و اون حق به گردنم داره .
برا همین فردا عصرش گوشیمو برداشتم و پیام دادم به آبجی ..
گفتم بخاطر این یکسال و تمام وقتایی که اذیتت کردم معذرت میخوام . حتی ننوشتم خواسته یا ناخواسته چون معتقده همش عمدی بوده !
بعد نوشتم فقط خواهش میکنم از این به بعد هروقت هرجا ازم ناراحت شدی همون موقع بهم بگو که با هم حلش کنیم تا کار به اینجا نرسه .
جواب داد بعد حرف میزنیم .
و دیگه هیچی نگفت .
از اون روزم زیاد تماس داشتیم و در مورد اون کار مشترک حرف زدیم و فعالیت کردیم . ولی در مورد دعوا دیگه چیزی نگفتیم .
میدونید ..
صرف درددل میگم ( و نه هیچ دلیل دیگه مثل اثبات بدی خواهرم . که همه ما مجموعه عیب و حسن هستیم ) من واقعا از تلافی و انتقام آبجی میترسم !
آدم رو بازی کردن نیست بهرحال .
اینکه بازم به دل بگیره و تا مدتها آزارم بده خیلی خیلی بدتر از دعوا و بحث رودررو هست .
برا همین نمیتونم خنده ها و رفتار عادی پشت تلفنشو باور کنم .
ولی خب تصمیم دارم برخورد نکنم . چون قلبا نمیخوام کسی رو اذیت کنم .
دیگه هم در هیچ موردی نظر نمیدم و حرف نمیزنم . حتی اگه ازم بپرسه یا مشورت بگیره . اگه مخالف باشم همراهی نمیکنم . ولی حرفی هم نمیزنم .
خدا میدونه چقدر دلم درک شدن میخواد این روزا ..
یکی که حال بدمو بفهمه و کمکم کنه تا برگردم به روزای خوب .
از اون شب تا حالا پرش پلک پیدا کردم . دست چپم مدام مور مور و بی حس میشه .
هنوز نتونستم هضم کنم چطور این یکساله همه چیز اینقدر عجیب کن فیکون شده !
( بیکاری همسر ، ماجرای فاطمه و حالا خواهرم )
چرا من روزای خوبو نمیبینم ؟!
الان تنها انگیزه سرپا بودنم دخترکم هست .وگرنه خیلی خیلی به لحاظ روحی تحت فشارم . مخصوصا در مورد بیکاری همسر !
وسط تمام این چالشها ، قصه جدید دیگه ای شروع شده ، اونم وضعیت مادربزرگ خودم هست !
مشکوک به سرطان پوست شده متاسفانه ، اونم از نوع بدش !
فعلا تو مرحله نمونه برداری و آزمایشه !
اینطور که پیداست ماههاست درگیره ولی از همه ما پنهان کرده بوده و دکتر هم نرفته ! حالا که لکه های روی بدنش زخمی و عفونی شده مجبور شده بهمون بگه !
خدا بخیر کنه .
- ۰۴/۰۱/۲۱