حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

شرح و بسط

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۴:۱۸ ب.ظ

آره درسته از وقتی کارش زیاد شده ، زود رنج و حساس شده ..  

 

از روزی که کارشو گسترش داد و همه زندگیش تحت الشعاع قرار گرفت ، حساس شد ، زودرنج شد و .. 

وگرنه دلیلی نداره از تمام حرفای خواهرانه مون اینطوری کینه به دل بگیره و بهم بگه یکساله داری با حرفات آزارم میدی ! crying

بارها از خودم پرسیدم من ؟! 

من بزرگترین خودسرزنشی زندگیم همینه که مبادا با حرف یا رفتارم کسیو اذیت کنم ! 

آخه چطور میتونم عزیزترین ، محرم ترین و نزدیکترین آدم زندگیمو اذیت کنم ؟! 

کی و کجا آخه ؟! 

چی گفتم و چه کردم ؟! 

میگه همشو ریز به ریز می‌نویسم !!!  و من دلم به درد میاد برای این حرف ! 

اولش عصبانی شدم ، دعوا کردم ،داد کشیدم و خشممو سرش خالی کردم که از کی اینطوری کینه ای شده ! 

خواستم بگم هربار خودت ازم نظر خواستی و اصلا  همیشه من و تو از هم نقد یا تعریف میکنیم و این تازگی نداره! 

ولی نگفتم .. چون نمی‌خواست بشنوه ! 

فقط ...

گفتم چرا هربار که ناراحت شدی بهم نگفتی ؟ 

جواب نداد .. 

گفتم گیرم درست گفته باشی ،ولی اگه حرفی زدم به خودت گفتم ، نه جلوی دیگران تحقیرت کردم ، نه پشت سرت بدگویی کردم !

ولی تو کردی ! 

چندین مرتبه گفت هرکاری کردم درست بوده ، خودم صلاح می‌دونم چی درسته چی نیست ! 

همین باعث میشد خشمم بیشتر ‌و بیشتر بشه ! 

صلاح بدونه با بدترین حرفا خانواده خودشو ، خواهر خودشو تحقیر کنه ! اونم طبق قضاوت خودش و نه واقعیتی که حاضر نیست ببینه ؟!!!! 

گفتم ولی من نمیبخشم . 

گفت نبخش .. مهم نیست . 

بحث بالا گرفت و .. 

دیگه ترجیح میدم بیشتر از این ننویسم ازش .. 

آخرش وقتی گوشیو پرت کرده بودم و جمع شده بودم تو خودم ، همسر اومد پیشم ( من بالا توی اتاق خودمون بودم و همسر و دخترک پایین ، ولی صدامو میشنیدن) بغلم کرد ، نوازشم کرد .. اولین بار بود که میدید من با خانواده خودم بحثم بشه . قربون صدقه م رفت و باهام حرف زد .. عجیب بود این حجم درک و همدردی عملی و زبانی اونم از طرف همسرم .. ولی خیلی خوب بود .. نیاز داشتم واقعا .. قلبم داشت میومد توی دهنم ! 

برام قرص آرامبخش آورد و گفت نمیخوام چیزیت بشه . 

اون قرص هم لازم بود .. خیلی حالم بد بود . 

اون شب گذشت .. 

خیلی بد گذشت .. 

از حرفای خواهرم ناراحت بودم . از قضاوتهاش .. از تمام بدبینیهاش .. 

از خشم خودم دلخور بودم . از اینکه نتونستم خشممو کنترل کنم و .. 

تا فردا عصرش حالم بد بود .. غافلگیر شده بودم ! 

چطور یکساله ازم ناراحته ؟! 

چیا گفتم که بد برداشت کرده ؟! 

من که همیشه هواشو داشتم ! 

مدام با خودم کلنجار میرفتم . 

یادم به حرفای مامان افتاد که اونم معتقده آبجی عوض شده . و دیگه نمیشه باهاش حرف زد .. 

یادم به حرفای آقای شین افتاد که بهم می‌گفت حتما دلیلی داره خواهرت تا این حد داره واکنش نشون میده و ریشه این کارها قدیمی از تر دوتا حرف تو هست .. 

می‌گفت حدس میزنم با توجه به تابوشکنیهایی که می‌کنه ،  خانوادت تورو بیشتر تایید کردن تا اون . همینکه میگی همه جا به شوخی اینو مطرح می‌کنه دلیل جدی ای پشتش خوابیده . و تو اتفاقا باید بیشتر از قبل حمایتش کنی ، محبت کنی و از دلش دربیاری ! 

که قبول نکردم حرفاشو و گفتم کار خودمو میکنم . 

الان آبجی این حرفای آقای شینو نمیدونه و فکر می‌کنه اون گفته من اینطوری برخورد کنم ! برا همین وسط اون بحث و دعوا حرفشو پیش کشید و گفت آقای شین اصلا مشاور خوبی نیست ! 

به واقع حوصله دفاع نداشتم . اگه میکردمم باور نمی‌کرد و فکر میکرد می‌خوام توجیه کنم . ولی دلم سوخت .. 

برای خودم ، برای آقای شین ، برای خواهرم ! 

گفتم من خیلی سعی میکنم مواظب رفتارم باشم و کسیو نرنجونم . حالا که خواهر خودم ازم رنجیده ست به حق یا ناحق ، چرا باید مقاومت کنم .

درسته که ازش دلخورم و هنوز نمیتونم ببخشمش . ولی دلیل نمیشه ازش حلالیت نطلبم . بهرحال منم خواسته یا ناخواسته اذیتش کردم و اون حق به گردنم داره . 

برا همین فردا عصرش گوشیمو برداشتم و پیام دادم به آبجی .. 

گفتم بخاطر این یکسال و تمام وقتایی که اذیتت کردم معذرت می‌خوام . حتی ننوشتم خواسته یا ناخواسته چون معتقده همش عمدی بوده ! 

بعد نوشتم فقط خواهش میکنم از این به بعد هروقت هرجا ازم ناراحت شدی همون موقع بهم بگو که با هم حلش کنیم تا کار به اینجا نرسه . 

جواب داد بعد حرف می‌زنیم . 

و دیگه هیچی نگفت . 

از اون روزم زیاد تماس داشتیم و در مورد اون کار مشترک حرف زدیم و فعالیت کردیم . ولی در مورد دعوا دیگه چیزی نگفتیم . 

میدونید .. 

صرف درددل میگم ( و نه هیچ دلیل دیگه مثل اثبات بدی خواهرم . که همه ما مجموعه عیب و حسن هستیم ) من واقعا از تلافی و انتقام آبجی میترسم ! 

آدم رو بازی کردن نیست بهرحال . 

اینکه بازم به دل بگیره و تا مدتها آزارم بده خیلی خیلی بدتر از دعوا و بحث رودررو هست . 

برا همین نمیتونم خنده ها و رفتار عادی پشت تلفنشو باور کنم . 

ولی خب تصمیم دارم برخورد نکنم . چون قلبا نمیخوام کسی رو اذیت کنم . 

دیگه هم در هیچ موردی نظر نمیدم و حرف نمی‌زنم . حتی اگه ازم بپرسه یا مشورت بگیره . اگه مخالف باشم همراهی نمیکنم . ولی حرفی هم نمی‌زنم . 

خدا می‌دونه چقدر دلم درک شدن میخواد این روزا .. 

یکی که حال بدمو بفهمه و کمکم کنه تا برگردم به روزای خوب . 

از اون شب تا حالا پرش پلک پیدا کردم . دست چپم مدام مور مور و بی حس میشه . 

هنوز نتونستم هضم کنم چطور این یکساله همه چیز اینقدر عجیب کن فیکون شده ! 

( بیکاری همسر ، ماجرای فاطمه و حالا خواهرم ) 

چرا من روزای خوبو نمی‌بینم ؟! 

الان تنها انگیزه سرپا بودنم دخترکم هست .وگرنه خیلی خیلی به لحاظ روحی تحت فشارم . مخصوصا در مورد بیکاری همسر ! 

وسط تمام این چالش‌ها ، قصه جدید دیگه ای شروع شده ، اونم وضعیت مادربزرگ خودم هست ! 

مشکوک به سرطان پوست شده متاسفانه ، اونم از نوع بدش ! 

فعلا تو مرحله نمونه برداری و آزمایشه ! 

اینطور که پیداست ماههاست درگیره ولی از همه ما پنهان کرده بوده و دکتر هم نرفته ! حالا که لکه های روی بدنش زخمی و عفونی شده مجبور شده بهمون بگه ! 

خدا بخیر کنه .

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ساره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی