آخر هفته ما
همسر و دخترک رفتن خونه مادربزرگ ، بچه های خاله لادن و دایی بزرگه اونجا هستن و احتمالا فاطمه اینا هم میرن با پسرشون مهبد .
خواهر همسر اما با شوهرش از دیشب رفتن باغ و با دوتا خاله دیگه و دخترخاله قراره چند روزی دور هم باشن.
یه تعارف سرسری هم به ما کردن ولی حس میکنم دوست نداشتن بریم .
از اون طرف هم دخترک اصرار داشت بره پیش ریحانه و نگار و ...
واسه همین به همسر گفتم قبل اینکه بری خونه مادربزرگ ، زنگ بزن به بهانه احوالپرسی به خواهرت بگو که دخترک میخواد بره پیش ریحانه ، درسته که قرار نیست به کسی توضیح بدیم و تصمیم زندگی به خودمون ربط داره ، ولی فعلا حساس شدن و هیچکدوم حوصله نداریم بهانه دستشون بدیم . اینکه الانم بگیم و در جریان باشن خیلی بهتر از بعد هست .
درسته که تعارف سرسری کرد ، ولی ممکنه همینو بهانه کنه و بگه اونا رو به ما ترجیح دادید . ( که میکنه خخ )
قبل از رفتن همسر میگفت دیروز که زنگ زدم احوالشو پرسیدم و گفت داریم میریم باغ ، با خودم گفتم حالا اگه ما اینجوری بیخبر میرفتیم ، کلی حرف و حدیث درست میکرد برامون !
گفت از اینکه نمیبینه ما چقدر خوشحال میشیم حالش خوب باشه ، ناراحت میشم .
از اینکه فقط از طرف خودش همه چیو میبینه ناراحت میشم . از اینکه باید بخاطر رفت و آمدمون با خاله اینا بهش توضیح بدیم ناراحت میشم .
گفتم میدونم چی میگی و برای همینه که خداروشکر میکنم دوریم ازشون .
فقط یه لحظه فکر کن ما اونجا زندگی میکردیم !! ؟
( خندیدم و ادامه دادم ) کلا باید بخاطر نفس کوچولو جواب پس میدادیم اون موقع !
گفت دقیقا .. و خندید ..
بعد گفتم ما دور شدیم که اسیر این خاله زنک بازیا نشیم ، پس خودتو درگیر نکن . همین که الان طبق برنامه خودمون داریم پیش میریم کافیه برامون .
گفت والا نمیدونم .. خدا کنه دست از سرمون فقط بردارن.
گفتم خدا کنه .... و بعد وسایل دخترک رو جمع کردم و فرستادمشون رفتن .
خودم نرفتم اما...
حرفم تکراریه ولی سردرد لعنتیِ همیشگی امونمو بریده .. حقیقتا تاب و تحمل سر و صدای بچه ها رو نداشتم . فاطمه اینا هم که ...
برا همین اومدم پیش بابا .. اگه همسر اینا نیان ، شاید شبم بمونم .
مامان هنوز نیومده و بابا حسابی خسته شده ..
همسر میگفت شاید فردا بریم باغ ، اگه خواستی تو هم بیای میام دنبالت .. گفتم فعلا هیچی نمیدونم .. بذار سرم آروم بگیره بعد تصمیم میگیرم .
- ۰۴/۰۵/۱۷