حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

آخر هفته ما

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

همسر و دخترک رفتن خونه مادربزرگ ، بچه های خاله لادن و دایی بزرگه اونجا هستن و احتمالا فاطمه اینا هم میرن با پسرشون مهبد . 

خواهر همسر اما با شوهرش از دیشب رفتن باغ و با دوتا خاله دیگه و دخترخاله قراره چند روزی دور هم باشن.

یه تعارف سرسری هم به ما کردن ولی حس میکنم دوست نداشتن بریم .

از اون طرف هم دخترک اصرار داشت بره پیش ریحانه و نگار و ...

واسه همین به همسر گفتم قبل اینکه بری خونه مادربزرگ ، زنگ بزن به بهانه احوالپرسی به خواهرت بگو که دخترک میخواد بره پیش ریحانه ، درسته که قرار نیست به کسی توضیح بدیم و تصمیم زندگی به خودمون ربط داره ، ولی فعلا حساس شدن و هیچکدوم حوصله نداریم بهانه دستشون بدیم .  اینکه الانم بگیم و در جریان باشن خیلی بهتر از بعد هست . 

درسته که تعارف سرسری کرد ، ولی ممکنه همینو بهانه کنه و بگه اونا رو به ما ترجیح دادید . ( که می‌کنه خخ ) 

قبل از رفتن همسر می‌گفت دیروز که زنگ زدم احوالشو پرسیدم و گفت داریم میریم باغ ، با خودم گفتم حالا اگه ما اینجوری بیخبر میرفتیم ، کلی حرف و حدیث درست میکرد برامون !  

گفت از اینکه نمی‌بینه ما چقدر خوشحال میشیم حالش خوب باشه ، ناراحت میشم . 

از اینکه فقط از طرف خودش همه چیو میبینه ناراحت میشم . از اینکه باید بخاطر رفت و آمدمون با خاله اینا بهش توضیح بدیم ناراحت میشم . 

گفتم می‌دونم چی میگی  و برای همینه که خداروشکر میکنم دوریم ازشون . 

فقط یه لحظه فکر کن ما اونجا زندگی میکردیم !! ؟

( خندیدم و ادامه دادم ) کلا باید بخاطر نفس کوچولو جواب پس می‌دادیم اون موقع ! 

گفت دقیقا .. و خندید .. 

بعد گفتم ما دور شدیم که اسیر این خاله زنک بازیا نشیم ، پس خودتو درگیر نکن . همین که الان طبق برنامه خودمون داریم پیش میریم کافیه برامون . 

گفت والا نمی‌دونم .. خدا کنه دست از سرمون فقط بردارن. 

گفتم خدا کنه .... و بعد وسایل دخترک رو جمع کردم و فرستادمشون رفتن . 

خودم نرفتم اما...

حرفم تکراریه ولی سردرد لعنتیِ همیشگی امونمو بریده .. حقیقتا تاب و تحمل سر و صدای بچه ها رو نداشتم . فاطمه اینا هم که ... 

برا همین اومدم پیش بابا ..  اگه همسر اینا نیان ، شاید شبم بمونم . 

مامان هنوز نیومده و بابا حسابی خسته شده .. 

همسر می‌گفت شاید فردا بریم باغ ، اگه خواستی تو هم بیای میام دنبالت .. گفتم فعلا هیچی نمی‌دونم .. بذار سرم آروم بگیره بعد تصمیم میگیرم .

 

 

  • ساره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی