هستی
دخترک اسباب بازیشو گم کرده ، یه چیز خیلی خیلی بی ارزش از نظر من ولی مهم واسه اون !
فکر میکنه من انداختمش دور ، منم یادم نمیاد ... اما میدونم جدیدا بدون اطلاع خودش وسایل زیادی و بدردنخورشو نمیندازم دور چون میدونم حساسه .
گفتگو مون به نتیجه نمیرسه ... جستجوی اونم همینطور !
خسته و کلافه میاد میشینه اونور سالن روبروم و بی صدا گوله گوله اشک میریزه ..
منه عصبی از وضع زندگی و سردردهای چند روزه و خونه همیشه بهم ریخته که دیگه جون جمع کردنشو ندارم هم نگاهش میکنم .
دلم میخواد سرش داد بکشم که بس کن ! پاشو از جلو چشمم برو کنار و واسه یه چیز بدرد نخور عصبی ترم نکن !
ولی ...
نمیدونم چی میشه ..
یه لحظه یادم به بی کسی خودم میفته که دیگه هیچکسو ندارم براش درددل کنم ، اشک بریزم و از غصه هام بگم ..
داشته باشم هم نمیتونم حرف بزنم ، غرورم اجازه نمیده که بگم ...
از نداری ، از شل کردن های گاهی به گاهی همسر و نداشتن خرجی ...
از ... گریه های هرروزم ..
و اینکه چقدر بعضی وقتا دلم بغل میخواد و کسی که بگه من پناهتم غصه نخور .. حتی اگه نتونم مشکلتو حل کنم ، محرم رازت میشم ، مرهم دردت میشم .
خوب میدونم اونم الان بغل میخواد ، درک شدن میخواد .
گریه ها و بغض هامو میذارم پشت پلکم واسه آخر شب وقتی همه خوابن ....
صداش میکنم ، قربون صدقش میرم ، بعدم دستامو باز میکنم و ازش میخوام بیاد تو بغلم ... بزرگ شده ماشاله .. جاش نمیشه دیگه .. سنگینم شده ... ولی تحمل میکنم ، موهاشو نوازش میکنم .. میبوسمش .. و به خودم فشارش میدم .. میدونم آروم میشه ، مثل دوران نوزادیش .. مثل کودکیش .. مثل تمام روزایی که میچسبه بهم و میگه مامان دوست دارم همیشه کنارم باشی .
آروم میشه ...بدون اینکه حتی حرفی بینمون رد و بدل بشه ..
منم آروم میشم ..
سرمو بلند میکنم و میگم خدایا میدونم داشتن پدر و مادر خوب و فرزند بزرگترین نعمتی هست که بهم دادی ، واسه خاطرشون هزاران بار شکر ...
فقط ...
درکم کن ، زندگیم سخت داره میگذره ، صدام کن ، در آغوشم بگیر ... نشونم بده که هستی
- ۰۴/۰۶/۰۵