اونم رفت
- وقتی عزیزانمون فوت میشدن و ما هنوز تو شوک اولیه بودیم ، زنعموی مامانم، اولین نفری بود که خودشو میرسوند بهمون ، جمعمون میکرد ، مراقبمون بود ، هموامونو داشت . یه چند سالی کوچکتر از مادربزرگم بود . ولی اصلا نمیگفت من بزرگترم و باید بشینم . هرکاری از دستش برمیومد برامون انجام میداد . آخرین نفری هم بود که میرفت ..
مونس و رفیق مادربزرگم بود . یه بانوی مهربون و با درک . گاهی حتی ماها اونو واسطه خواسته هامون از مادربزرگ میکردیم .
و دیروز ..
خیلی یهویی از پیشمون رفت ..
رفت پیش شوهرش که بهترین رفیق و دوستش بود ..
و چه زود آدما تبدیل میشن به خاطره ...
چقدر گاهی بزرگ شدن سخت و غمناکه ..
زنعموی مهربون روحت شاد ..
پ.ن
ـ زندگی بالا و پایین داره ، روزای خوب و بد داره و من واقعا عاشق روزای خوبم . حال خوبمو هم خیلی راحت به اشتراک میذارم .
ولی روزای ناراحتی رو نمیتونم راحت به اشتراک بذارم.
گاهی رعایت حال دیگرانو میکنم ، گاهی شریکی پیدا نمیکنم و گاهی ترجیحم سکوته ..
اما سبک نمیشم ..
دنیای وب تنها مامن امن من برای سبک شدن و تخلیه شدنه ..
منو بخاطر سبک نوشتنم ببخشید به خوبی خودتون
- ۰۴/۰۷/۰۶