حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

لاله

دوشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۴۸ ب.ظ

عروسی آبجی بود ، خاله زری واسه خودمون دوتا پیش مربی آرایشگرش ، وقت گرفته بود تو اون آرایشگاه . 

من خیلی زودتر رفتم اما ، چون باید زودتر هم میرسیدم باغ برای خوش آمد گویی و این حرفا . 

اون تایمی که رفتم فقط خود آرایشگر بود با دوتا از شاگرداش . 

هنوز شلوغ نشده بود و خود آرایشگر که اینجا بهش میگم مهناز ، نخواسته بود به کس دیگه ای نوبت بده . 

مهناز خیلی مقرراتی و منظم بود ، در عین حال هم خوش اخلاق و صمیمی . 

دستیار دومش لاله دختری تازه جوان و خوش چهره و بشاش بود که همونجا خیلی اتفاقی فهمیدم دختر دوست مامانمم هست . 

اون موقع لاله تازه نامزدی کرده بود و خیلی عاشق پیشه بود . 

در طول همون یکی دو ساعت حضورم ، فهمیدم خواستگاریش سنتی بوده و بعد کم‌کم هردوتاشون بهم علاقمند شدن . 

مهناز که زن جا افتاده و با تجربه ای بود ،  خیلی خوب فهمیده بود که لاله دوست داره از نامزدش حرف بزنه و برای همین با سوالهاش این فرصت رو میداد که اون هیجانشو تخلیه کنه پیش ما . 

لاله از مکالمات تلفنی شبانه می‌گفت که تا صبح ادامه داره . 

از ابراز عشق های فراوان نامزدش می‌گفت و از حسی که خودش نسبت بهش داره و ... و ... 

دروغ چرا .. 

گاهی با حرفاش بغضی میشدم اون موقع ... ! 

چون تازه نامزدی خودم بهم خورده بود و این شکست اذیتم میکرد . 

بغض میکردم ، چون دلایل من برای بهم زدن نامزدی منطقی بود و اگه اون پسر مثل نامزد لاله اینقدر دوستم داشت ، شرطمو قبول میکرد . ( بعد از من وقتی ازدواج کرد ، تا چندین سال بخاطر همون مشکلات ، با همسرش تا پای طلاق رفت و برگشت ) 

خلاصه لاله می‌گفت و می‌گفت .. 

تقریبا داشت کارای منم تموم میشد دیگه که خاله زری هم رسید . 

من توی اتاق دیگه با لاله و مهناز بودم و خاله زری توی سالن آرایشگاه ، کارای اولیه خاله رو دستیار اول مهناز داشت انجام میداد تا بعد خودش بره بالا سرش . 

اونجا ، مهناز رو کرد به لاله و گفت می‌خوام یه سوال ازت بپرسم . 

اگه یه روزی فهمیدی این آدم همونی نیست که می‌خواستی چیکار می‌کنی ؟! 

من خودم هنگ کردم با این سوال مهناز و بنظرم خیلی نابجا اومد . چه برسه به لاله ... ! 

از توی آینه به صورت لاله نگاه کردم . شوک شده بود .. !! 

یهو رنگش پرید .. با چشمای گرد به مهناز نگاه کرد و گفت با این حرفتون ترسیدم !!! ... نمی‌دونم ... واقعا نمی‌دونم چیکار کنم !!! .. ینی ممکنه نامزدم همونی که میخواستم نباشه ؟!!!! 

مهناز که فهمید لاله هنگ کرده ، آروم گفت نه انشالله که اینطور نیست ، معلومه پسر خوبیه .. ولی خب همیشه باید احتمالات رو هم در نظر گرفت .. 

لاله همچنان ساکت ایستاده بود .. 

مهناز ادامه داد ، بیخیال لاله جون .. بیا کمک من که خیلی کار دارم ، الان بقیه مشتری ها هم میرسن .

لاله خودشو جمع و جور کرد و اومد نزدیکتر ... دیگه زیاد حرف نزد و ساکت بود ... فقط یادمه گفت من واقعا نمی‌دونم اون موقع چیکار میکنم ! 

کار من تموم شد و حساب کردم ، از خاله هم خداحافظی کردم و زدم بیرون ... 

در تمام طول راه به لاله فکر میکردم که دیگه کاملا ساکت شده بود . دلیل این شوک و استیصالشو نمی‌فهمیدم . با خودم میگفتم سخته ولی میشه بهم زد دیگه ؟! مثل من ! 

اون روز گذشت ... 

روزهای بعدشم گذشت .. 

ولی نمی‌دونم چرا اتفاقات اون روز با جزییات کامل تو ذهن من ثبت شد ! 

لاله با همون پسر ازدواج کرد و دقیقا پیش بینی مهناز درست از آب دراومد... ! نمی‌دونم واقعا متوجه این مورد شده بود بود یا نه فقط برای کنجکاوی پرسیده بود . 

من لاله رو بعد از اون روز دیگه هیچ وقت ندیدم . 

اما از مامان در موردش می‌شنیدم . 

چند سال بعد ازدواجش مجبور شد از شوهرش جدا بشه ، بچه رو هم شوهرش ازش گرفته بود . 

برگشت پیش مادرش .. .ولی اون لاله قبلی نبود .. 

یکم جسور و حرف گوش نکن شده بود .. 

خانواده خیلی خیلی اصیل و با فرهنگی داشت . 

ولی نمی‌دونم چرا نخواست زندگی آرومی داشته باشه ( واقعا نمی‌دونم و نمیتونم قضاوت کنم ) 

دختر پر جنب و جوشی هم بود ظاهراً .. 

چند مدت بعدش شنیدم دوباره ازدواج کرده ، با یه مرد دیگه توی یه شهر دیگه .. 

مردی که هیچ کدوم از اعضای خانوادش تاییدش نکرده بودن گویا .. 

ولی حریف لاله هم نشده بودن . 

از اون مرد هم بچه دار شد .. 

و چند وقت بعدش دوباره کارش به اختلاف و جدایی کشید .. 

دومی رو همه حدس میزدن به اینجا برسه .. ولی خب کاری از دست کسی برنمیومد.. 

اونم بچه رو از لاله گرفت و دوباره این دختر تنها برگشت خونه پدری .. .

اما .. 

چیزی که من می‌شنیدم این بود خیلی داره تلاش می‌کنه مثل گذشته امیدوار و بشاش و پر انرژی زندگی کنه و عملا هم اینکارو میکرد . سرکار می‌رفت .. باشگاه می‌رفت .. .

اینطور نبود که حرفش همیشه تو خونه مامان اینا باشه . 

گاهی که اتفاق جدیدی می افتاد مادرش برای مامانم تعریف میکرد و چون ما هم سابقه آشنایی داشتیم با دخترا . وقتی احوالشونو می‌گرفتیم ، مامان برامون می‌گفت . 

زمان گذشت .. 

و رسید به دیروز .. 

که خبری شوکه کننده شنیدم . 

لاله ...سکته قلبی .. و تمام !!

باورم نمیشد ..!! 

شاید ده سال از من کوچکتر بود . 

دختری به این سرزندگی چطور به اینجا باید برسه ؟ 

مامان هم خودش شوکه شده بود .. 

و تازه فهمیدیم این آخریا هردو شوهر سابقش به خاطر دیدن بچه ها تحت فشارش گذاشته بودن . تهدیدش کرده بودن و ... 

لاله از تهدید اون نامردا از پا در نیومده بود ... از بی تابی های بچه هاش به اینجا رسید ! 

امروز مراسم تشییع و ختم بود ،  مامان ازم خواست باهاش برم . 

ولی پای رفتن نداشتم حقیقتا .. 

معذرت خواهی کردم و گفتم خودت برو ، من پنجشنبه باهات میام سرخاک .. 

ولی هرچی کردم نتونستم بهش فکر نکنم . 

واسه همین اومدم اینجا بنویسم تا کمی سبک بشم . 

واقعا حکمتشو نمی‌دونم؟؟!!   اینکه چرا خاطرات بعضی آدما اینقدر تو ذهن ما قوی و محکم ثبت میشن ! 

در حالیکه شاید فقط یکبار دیده باشیمشون !!؟ 

همش از خودم میپرسم اگه یه روزی دخترک پر انرژی و شاد منم عاشق شد و انتخابش غلط بود ، من باید چه کنم ؟! 

آیا اون موقع روانشناس می‌تونه کمکم کنه ؟ کمکش کنه ؟! 

لاله قربانی انتخاب غلط خودش شد ... ولی خانوادش واقعا کوتاهی در حقش نکردن ... خیلی خواستن کمکش کنن و نشد ... حتی بعدشم طردش نکردن و همه جوره هواشو داشتن . حتی اگه راهشو نمیپسندیدن ، نمی‌دونم چی شد که به اینجا رسید ؟! 

 

پ.ن

- چون خودمم انتخاب درستی نداشتم و حقیقتا پیر شدم بخاطر این اعتماد اشتباه ، خودبخود نگرانیهای زیادی نسبت به آینده و تصمیمات دخترک دارم و این اتفاق ها بیشتر دامن میزنه به نگرانیهام . 

شاید چند روز دیگه هجوم این افکار از سرم کم بشه و برگردم به زندگی عادی ، ولی خب دلیل نمیشه بی تفاوت باشم . 

بنظرم لازمه وقت بذارم و هروقت شرایط مالی یاری کرد و چالش‌های زندگیم اجازه داد ، برا تراپیستم در این مورد حرف بزنم و از حالا روی دخترکم کار کنم . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ساره

نظرات (۲)

منم خیلی فکر میکنم اگر دخترم تصمیم اشتباهی بگیره چی کار باید بکنم:(((

پاسخ:
واقعا منم نمی‌دونم تا کجا و چطور میتونم این قضیه رو مدیریت کنم . فقط می‌دونم نمیشه بی تفاوت بود نسبت بهش . 
انشالله اگه رفتم پیش تراپیست و در این مورد حرف زدم میام همینجا میگم 

چقدر غم انگیز بود سرنوشت این دختر:((( امیدوارم توی اون دنیا روحش در آرامش باشه

پاسخ:
هرچی فکر میکنم واقعا خونش گردن اون دوتا نامرد هم هست .
واقعا چطور میشه اینقدر ناجوانمرد بود 🙁

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی