لاله
عروسی آبجی بود ، خاله زری واسه خودمون دوتا پیش مربی آرایشگرش ، وقت گرفته بود تو اون آرایشگاه .
من خیلی زودتر رفتم اما ، چون باید زودتر هم میرسیدم باغ برای خوش آمد گویی و این حرفا .
اون تایمی که رفتم فقط خود آرایشگر بود با دوتا از شاگرداش .
هنوز شلوغ نشده بود و خود آرایشگر که اینجا بهش میگم مهناز ، نخواسته بود به کس دیگه ای نوبت بده .
مهناز خیلی مقرراتی و منظم بود ، در عین حال هم خوش اخلاق و صمیمی .
دستیار دومش لاله دختری تازه جوان و خوش چهره و بشاش بود که همونجا خیلی اتفاقی فهمیدم دختر دوست مامانمم هست .
اون موقع لاله تازه نامزدی کرده بود و خیلی عاشق پیشه بود .
در طول همون یکی دو ساعت حضورم ، فهمیدم خواستگاریش سنتی بوده و بعد کمکم هردوتاشون بهم علاقمند شدن .
مهناز که زن جا افتاده و با تجربه ای بود ، خیلی خوب فهمیده بود که لاله دوست داره از نامزدش حرف بزنه و برای همین با سوالهاش این فرصت رو میداد که اون هیجانشو تخلیه کنه پیش ما .
لاله از مکالمات تلفنی شبانه میگفت که تا صبح ادامه داره .
از ابراز عشق های فراوان نامزدش میگفت و از حسی که خودش نسبت بهش داره و ... و ...
دروغ چرا ..
گاهی با حرفاش بغضی میشدم اون موقع ... !
چون تازه نامزدی خودم بهم خورده بود و این شکست اذیتم میکرد .
بغض میکردم ، چون دلایل من برای بهم زدن نامزدی منطقی بود و اگه اون پسر مثل نامزد لاله اینقدر دوستم داشت ، شرطمو قبول میکرد . ( بعد از من وقتی ازدواج کرد ، تا چندین سال بخاطر همون مشکلات ، با همسرش تا پای طلاق رفت و برگشت )
خلاصه لاله میگفت و میگفت ..
تقریبا داشت کارای منم تموم میشد دیگه که خاله زری هم رسید .
من توی اتاق دیگه با لاله و مهناز بودم و خاله زری توی سالن آرایشگاه ، کارای اولیه خاله رو دستیار اول مهناز داشت انجام میداد تا بعد خودش بره بالا سرش .
اونجا ، مهناز رو کرد به لاله و گفت میخوام یه سوال ازت بپرسم .
اگه یه روزی فهمیدی این آدم همونی نیست که میخواستی چیکار میکنی ؟!
من خودم هنگ کردم با این سوال مهناز و بنظرم خیلی نابجا اومد . چه برسه به لاله ... !
از توی آینه به صورت لاله نگاه کردم . شوک شده بود .. !!
یهو رنگش پرید .. با چشمای گرد به مهناز نگاه کرد و گفت با این حرفتون ترسیدم !!! ... نمیدونم ... واقعا نمیدونم چیکار کنم !!! .. ینی ممکنه نامزدم همونی که میخواستم نباشه ؟!!!!
مهناز که فهمید لاله هنگ کرده ، آروم گفت نه انشالله که اینطور نیست ، معلومه پسر خوبیه .. ولی خب همیشه باید احتمالات رو هم در نظر گرفت ..
لاله همچنان ساکت ایستاده بود ..
مهناز ادامه داد ، بیخیال لاله جون .. بیا کمک من که خیلی کار دارم ، الان بقیه مشتری ها هم میرسن .
لاله خودشو جمع و جور کرد و اومد نزدیکتر ... دیگه زیاد حرف نزد و ساکت بود ... فقط یادمه گفت من واقعا نمیدونم اون موقع چیکار میکنم !
کار من تموم شد و حساب کردم ، از خاله هم خداحافظی کردم و زدم بیرون ...
در تمام طول راه به لاله فکر میکردم که دیگه کاملا ساکت شده بود . دلیل این شوک و استیصالشو نمیفهمیدم . با خودم میگفتم سخته ولی میشه بهم زد دیگه ؟! مثل من !
اون روز گذشت ...
روزهای بعدشم گذشت ..
ولی نمیدونم چرا اتفاقات اون روز با جزییات کامل تو ذهن من ثبت شد !
لاله با همون پسر ازدواج کرد و دقیقا پیش بینی مهناز درست از آب دراومد... ! نمیدونم واقعا متوجه این مورد شده بود بود یا نه فقط برای کنجکاوی پرسیده بود .
من لاله رو بعد از اون روز دیگه هیچ وقت ندیدم .
اما از مامان در موردش میشنیدم .
چند سال بعد ازدواجش مجبور شد از شوهرش جدا بشه ، بچه رو هم شوهرش ازش گرفته بود .
برگشت پیش مادرش .. .ولی اون لاله قبلی نبود ..
یکم جسور و حرف گوش نکن شده بود ..
خانواده خیلی خیلی اصیل و با فرهنگی داشت .
ولی نمیدونم چرا نخواست زندگی آرومی داشته باشه ( واقعا نمیدونم و نمیتونم قضاوت کنم )
دختر پر جنب و جوشی هم بود ظاهراً ..
چند مدت بعدش شنیدم دوباره ازدواج کرده ، با یه مرد دیگه توی یه شهر دیگه ..
مردی که هیچ کدوم از اعضای خانوادش تاییدش نکرده بودن گویا ..
ولی حریف لاله هم نشده بودن .
از اون مرد هم بچه دار شد ..
و چند وقت بعدش دوباره کارش به اختلاف و جدایی کشید ..
دومی رو همه حدس میزدن به اینجا برسه .. ولی خب کاری از دست کسی برنمیومد..
اونم بچه رو از لاله گرفت و دوباره این دختر تنها برگشت خونه پدری .. .
اما ..
چیزی که من میشنیدم این بود خیلی داره تلاش میکنه مثل گذشته امیدوار و بشاش و پر انرژی زندگی کنه و عملا هم اینکارو میکرد . سرکار میرفت .. باشگاه میرفت .. .
اینطور نبود که حرفش همیشه تو خونه مامان اینا باشه .
گاهی که اتفاق جدیدی می افتاد مادرش برای مامانم تعریف میکرد و چون ما هم سابقه آشنایی داشتیم با دخترا . وقتی احوالشونو میگرفتیم ، مامان برامون میگفت .
زمان گذشت ..
و رسید به دیروز ..
که خبری شوکه کننده شنیدم .
لاله ...سکته قلبی .. و تمام !!
باورم نمیشد ..!!
شاید ده سال از من کوچکتر بود .
دختری به این سرزندگی چطور به اینجا باید برسه ؟
مامان هم خودش شوکه شده بود ..
و تازه فهمیدیم این آخریا هردو شوهر سابقش به خاطر دیدن بچه ها تحت فشارش گذاشته بودن . تهدیدش کرده بودن و ...
لاله از تهدید اون نامردا از پا در نیومده بود ... از بی تابی های بچه هاش به اینجا رسید !
امروز مراسم تشییع و ختم بود ، مامان ازم خواست باهاش برم .
ولی پای رفتن نداشتم حقیقتا ..
معذرت خواهی کردم و گفتم خودت برو ، من پنجشنبه باهات میام سرخاک ..
ولی هرچی کردم نتونستم بهش فکر نکنم .
واسه همین اومدم اینجا بنویسم تا کمی سبک بشم .
واقعا حکمتشو نمیدونم؟؟!! اینکه چرا خاطرات بعضی آدما اینقدر تو ذهن ما قوی و محکم ثبت میشن !
در حالیکه شاید فقط یکبار دیده باشیمشون !!؟
همش از خودم میپرسم اگه یه روزی دخترک پر انرژی و شاد منم عاشق شد و انتخابش غلط بود ، من باید چه کنم ؟!
آیا اون موقع روانشناس میتونه کمکم کنه ؟ کمکش کنه ؟!
لاله قربانی انتخاب غلط خودش شد ... ولی خانوادش واقعا کوتاهی در حقش نکردن ... خیلی خواستن کمکش کنن و نشد ... حتی بعدشم طردش نکردن و همه جوره هواشو داشتن . حتی اگه راهشو نمیپسندیدن ، نمیدونم چی شد که به اینجا رسید ؟!
پ.ن
- چون خودمم انتخاب درستی نداشتم و حقیقتا پیر شدم بخاطر این اعتماد اشتباه ، خودبخود نگرانیهای زیادی نسبت به آینده و تصمیمات دخترک دارم و این اتفاق ها بیشتر دامن میزنه به نگرانیهام .
شاید چند روز دیگه هجوم این افکار از سرم کم بشه و برگردم به زندگی عادی ، ولی خب دلیل نمیشه بی تفاوت باشم .
بنظرم لازمه وقت بذارم و هروقت شرایط مالی یاری کرد و چالشهای زندگیم اجازه داد ، برا تراپیستم در این مورد حرف بزنم و از حالا روی دخترکم کار کنم .
- ۰۴/۰۸/۰۶

منم خیلی فکر میکنم اگر دخترم تصمیم اشتباهی بگیره چی کار باید بکنم:(((