حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

وقتی یکی بهم میگه نماز و روزه هات قبول باشه ، خجالت میکشم ... 

وقتی سوار تاکسی میشم و راننده بخاطر من سیگارشو خاموش می‌کنه چون فکر می‌کنه روزه ام ، خیلی خیلی خجالت میکشم .. 

خوشبحال همه اونایی که میتونن روزه بگیرن ، نه بخاطر این حرفا .. بخاطر اون حس خوبش زمان افطار .. بخاطر قبولی توی این امتحان الهی .. 

نمی‌دونم قبلاً گفتم یا نه .. 

من همیشه روزه گرفتن واسم سخت بود، همیشه واقعا شکنجه میشدم انگار تا برسه به وقت افطار ! و هیچ وقت حوصله دیدن حال خوب آدما و استقبالشون از این ماهو نداشتم ، اصلا بدم میومد که چرا برای زجر کشیدن باید خوشحال بود ! 

گرسنگی و تشنگی منو از پا در نمی آورد ، ولی حالم خیلی بد میشد ، بی حالی و ضعف و تهوع رو هم اضافه کنید . 

این اواخر که تا دو سه ساعت بعد از افطار هم نمی‌تونستم سرپا باشم . 

و خب بعدش خواب و سحری ( که میل به خوردنش نداشتم بخاطر همون تهوع ) و دوباره فرداش روز از نو و روزی از نو .. 

تنها چیزی که باعث میشد ادامه بدم ، همون حال خوب زمان افطار بود .! 

بعدها که دوره های مدی تیشن و اینا رو گذروندم ، فهمیدم ریاضت کشیدن جزء جداناپذیر تعالی روح هست ، و برجسته ترین مثالشم همون مرتاض های هندی هستن که با پرهیز کردن و ریاضت کشیدن به قدرت های ماورایی میرسن.

برا همین اکثر روزه دارها ، این حس خوبو تجربه میکنن . یه جور پالایش روحیه دیگه ..

حالا اضافه بشه نیت الهی که ماورای همه نورهاست .. 

باوجود همه این حرفا بازم روزه داری واسم سخت بود تا اینکه سردرد هام روزبروز بیشتر شد و رسید به اینجا .. 

درست همینجا که یک روز که هیچ ..‌حتی برای ساعتی هم نمیتونم بدون آب یا غذا یا استراحت طی کنم و اگه بدنم به یکیش نیاز داشته باشه و اهمیت ندم ، حمله شروع میشه و هر دفعه انگار یه جون از جون هام کم میشه ! و اکثر مواقع چند شبانه روز طول می‌کشه تا به حالت عادی برگردم ! 

و خدا می‌دونه روزهای ماه رمضون دیگه چقدر حسرت میخورم بابت از دست دادن اون حال خوب .. اون سختی کشیدن یا حتی شکنجه دیدن ! 

آره خوشبحال همه روزه دارا .. 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۲۶
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۳۹
  • ساره

_ رای ندادم مثل همه سالهای گذشته .. همون موقع که رنگ ها شد نماد ،  دعواهای جناحی بالا گرفت و مردم افتادن به جون هم .. 

همون موقع که توی مناظره ها تحقیر و به زیر کشیدن و کوچیک کردن همدیگه رو دیدم ..

رای ندادم اما افتخار هم نکردم .. 

شعار ندادم که باید رای داد یا نباید رای داد .. 

چون باید و نباید های هیچکدومو قبول ندارم .. 

در اصل بایدی وجود نداره.. 

نه چنگ زدن به ریسمان خون شهدا برای یارکشی سیاسی واسم معنا داره .. 

نه خشم و غصب اسلام ستیزها به بهانه نفرت از نظام .. 

نه وظیفه ای که که تعریف میشه رو قبول دارم 

و نه خیانت .. 

من فقط یک فرد بالغ ناراضی هستم ..

که فکر کنم جایگاه و هویت مستقلی توی این جامعه نداره .. خخ

 

 

پ.ن 

_  ینی میشه روزی برسه که یارکشی و کشمکشها تموم بشه ؟! 

_ عمیقأ ناراحتم از اینکه مامانم باید گستاخی ها رو تحمل کنه چون رای داده .. ! 

و یا من برچسب ضد دینی بخورم چون رای ندادم .. 

جهان هستی خیلی خیلی بزرگتر از دریچه نگاه و اعتقاد ماست .. کاش میتونستم اینو فریاد بزنم .. کاش میتونستم اینو شعار بدم .. حیف که هیچی نیستم 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۰۱
  • ساره

سر و صداهای همسایه یه وقتایی واقعا آزاردهنده ست ،ولی همین شلوغی زمانی که همسر شیفته ، واسه من میشه آبادی ! 

مثل صدای خروپف بابا که تا هرچی یادم میاد ، برعکس همه آدما بهم حس آرامش و امنیت میداد که ینی یکی هست که حواسش بهم هست .. 

درسته که همسایه حواسش به من نیست ولی همینکه خونه ست واسم کافیه 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۴۹
  • ساره

بابا خیلی مقیده واسه جدا کردن چیزای بازیافتی .

منم جدا میکنم ولی وقتی سفیرهاشون میان توی کوچه متوجه نمیشم . با اینکه زمان مشخصی دارن ، همیشه یادم میره ... و همین باعث میشه کیسه ها روی هم جمع بشن توی خونه  sad

بعد چون بابا همیشه بازیافتی داره ، سفیرا اول میرن دم در خونه اونا .. برا همین  میگه کیسه هاتو بیار اینجا تا خودم بدم ببره ، اما من نمیتونم اینکارو کنم .. 

چون با حوصله تفکیکشون می‌کنه و کیسه های من پر هست از چیزای ممنوعه از نظر مامان و بابا !!!! laugh

مثلا قوطی های انرژی زا ، بطری های نوشابه و آبمیوه و ظروف و پاکت بیرون بر و فست فود خخخ 

از نظر اونا مخصوصا مامان ، اینا بشدت مضره و هربار که بفهمه یا ببینه دارم استفاده میکنم سرزنشم می‌کنه ، حتی دعوام می‌کنه خخخ ..

واسه همین تا اونجایی که میشه نمی‌برم خونشون و وقتی دیگه راهی جز بیرون فرستادنشون ندارم ، میذارم تو صندوق عقب ماشین که همسر هروقت تونست ببره کنار خیابون بذاره تو سطل مخصوص خودشون ..

تا این حد از مامان حساب میبرم خخ 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۳۹
  • ساره