حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

بعد چندین ماه با همسر بحثم شد ..

ای کاش میفهمید من اگه آرومم دلیل بر رضایتم از زندگی نیست ، فقط حوصله کشمکش دیگه ندارم و اگه داشته باشم هم احساسات دخترک واسم اونقدر مهم شده که ترجیح میدم دیگه درگیر استرس و اضطرابش نکنم و بذارم از دوران کودکیش لذت ببره .. 

ولی خب .. چکنم .. 

نمی‌فهمه .. 

اونقدر زیاده روی می‌کنه تو همه چی که یهو یه جا محکم با سر به دیوار میخوره .. و بدتر اینکه اون موقع همه رو مقصر می‌دونه الا خودش !!! 

و اینجا دیگه من میرسم به نقطه جوش ... 

امروز دیگه بغضم شکست ..

صبر کردم تا دخترک بره بیرون با بابا و مامان و بعد زدم زیر گریه .. 

همسر بیرون بود ، اما همینکه اومد ، دوباره همون حرفای مزخرف همیشگی رو زد و انگشتشو سمت همه گرفت جز خودش ، اونجا دیگه طاقت نیاوردم و جوابشو دادم .. با گریه .. با داد .. 

اولش تعجب کرد .. انتظار نداشت اینجوری برخورد کنم .. بعدش خواست توجیه کنه که نذاشتم .. آخر سر سکوت کرد .. 

باید میکرد .. باید ساکت میشد و به جای متهم کردن این و اون به فکر چاره میفتاد .. 

خداکنه که بیفته .. 

چی بگم ..‌

خوب نیستم .. 

 

 

 

 

پ.ن 

_ درست همون لحظاتی که حالم بد بود ،  مادرشوهر بهم زنگ زد و احوالمو پرسید .. و من حواسم نبود منظورش از سوال خوب شدی، همون ماجرای غذا نخوردن و بی اشتهاییم بوده ..! 

فقط جواب داده بودم ممنون و دیگه شرح حال ندادم .. 

بعدم که فهمیدم خداحافظی کرده بود بنده خدا .. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۲۵
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۵۲
  • ساره

فردا مراسم چهلم داریم ...‌

 

دعا کنید واسم 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۳۵
  • ساره

مهمونا دیروز از صبح اومدن .. ینی همسر رفت دنبالشون و آوردشون .. 

مریم و دخترش ..

شبم پیمان اومد ..‌

مادر همسر هم که خونه آقابزرگ بود و نبود ..

همه چیز خوب بود خداروشکر 

صبح قبل از اومدن مهمونا ، فاطمه باهام کار داشت و یکم چت کردیم . نمیدونستم بهش تعارف کنم یا نه .. که دیدم اگه نگم درست نیست .. میدونستم اونم میخواد بره خونه آقابزرگ ، برا همین تعارفی زدم و گفتم اگه نمیره اونجا ، بیاد خونه ما که تشکر کرد و گفت نه و باید بره اونطرف .. 

فعلا ظاهراً همه چی مرتبه .. 

انشالله در باطن و پنهانم همینطور باشه .. 

توکل بخدا .. 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۵
  • ساره

خب ... خداروشکر این هفته هم رفتن ما کنسل شد .. 

فردا مهمون دارم .. 

خواهرشوهر اینا قراره بیان 

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۴۳
  • ساره

 ۴۱ ساله شدم !!!!

همینقدر عجیب !!!!! surprise

  • ۱ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۲۷
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۲۵
  • ساره

ینی من مطمئنم عطر بهارنارنج ، مستقیم از بهشت میاد روی زمین ! 

وای از وقتی که توی شهر پخش بشه .. 

بی اعصاب ترین هم باشی ، همینکه پات به کوچه و خیابون میرسه ، مست میشی از استشمام عطرش .. شل میشی و هرچی فکر و خیاله خودبه‌خود برا لحظه ای قطع میشه و تو فقط دوست داری نفس عمیق بکشی و نفس عمیق بکشی .. فرقی نداره پیاده باشی یا سواره .. عطرش همه جوره تزریق میشه به روح و روانت..!! 

 

قشنگیشم اینه که همه رو مست خودش می‌کنه .. همشهری ، مسافر ، آشنا و غریب .. و .. و .. 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۲۶
  • ساره

لطف خدا شامل حالم شد ..

برنامه ای پیش اومد که باعث شد من بمونم خونه و همسر و دخترک هم برن اونطرف .. 

البته فلانی ها هم اونجا نیستن و بازم اگه میرفتم لطف خدا شامل حالم میشد خخ 

دیگه تا هفته آینده هم خدا بزرگه ..

 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۴۷
  • ساره

امروز خیلی بهترم ، دیشب دیگه بدون آرامبخش خوابیدم ..‌

انگار که دیگه از اون شوک سنگین خارج شدم خداروشکر.. 

خیلی با خدا حرف زدم و درددل کردم تو این مدت .. ازش خواستم هوامو داشته باشه تا بتونم این چالش رو هم پشت سر بذارم .. 

از همسر خواستم که اگه بشه امروز رو منصرف بشه و بذاره فردا بریم دیگه .. شبم برگردیم .. 

فعلا چیزی نگفته ، ولی احتمالش هست هوایی بشه و یهو عصر با یه زنگ تلفن بخواد که  بریم اون طرف .. 

اما اشکال نداره ، دیگه آماده ام .. و میتونم مدیریت کنم یه چیزایی رو   .. 

دیگه بقیه شو سپردم به خدا .. 

ببینم چطور پیش میره.. 

یه تصمیماتی هم دارم که اگه خوب پیش نرفت چیکار کنم 

ولی خب انشالله به اونجاها نمی‌رسه .. 

توکل بخدا 

 

 

پ.ن 

_ دوستای همیشه همراهم ، نمی‌دونم کجایین .. ولی از خدا می‌خوام هرجا هستین حالتون خوب باشه و به خیر و خوشی بگذرونید این روزا رو 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۰۸
  • ساره