- ۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۰۵
یک هفته ای از مصرف دارو میگذره و به واقع حال بهتری نسبت به قبل دارم . انگار واقعا اون حجم فشار افکار و استرس و اضطراب تو وجودم کمتر شده .. همینطور گریه هام !
و این خیلی خوبه ..
در حال بیخیال هم نیستم و حواسم به زندگی هست .
به نسبت قبل توجه بیشتری نسبت به دخترک نشون میدم و ابراز محبت میکنم .
کمتر هم عصبی میشم و گیر میدم .
اما ..
هنوز برای فرار از فکر ، به گوشی پناه میبرم و بازی های فکری .. !
هنوز حوصله زیادی ندارم و ترجیحم سکوت هست تا گفتگو با دخترک و همسر . که این خوب نیست ، اصلا خوب نیست .. واقعا و قلبا میخوام واسه دخترم بیشتر وقت بذارم و مادری کنم . ولی نمیتونم ..
کاش بتونم ... کاش بشه ..
اینم از سبک و روش مادرشوهر .. !!
گفتگویی که صورت نگرفت ، حرف رو هم هربار هی یکی برد ، یکی آورد !!
نتیجه چی شد ؟
اختلاف بزرگتر شد ، بقیه هم درگیر ماجرا شدن و دلخوری ها خیلی خیلی بیشتر شد و به چندتا خانواده دیگه هم کشیده شد !!
اونوقت بازم بجای حل مسئله تو دنیای واقعی ، همه رو آرودن به فضای مجازی و طعنه و تیکه بارونه که توی استوری ها، این و اون به هم میزنن !!!!!
آخه چرا ؟!!!!
همه از هم کینه به دل گرفتن و همه همو قضاوت میکنن بی اونکه بشینن حرف مستقیم حرف بزنن !
منم دلخورم ، منم نمیبخشم ..
ولی واقعا دلم نمیخواد اینجوری همه چی بهم بریزه !
بزرگتر که عاقلی نکنه ، از جوان کاری برنمیاد !
آقابزرگ که رفت همه ریختن بهم !
حیف حیف ..
میدونم بالاخره افرادی مثل آقامحمود یا فاطمه ، دست به کار میشن و کمک میکنن حل بشه ..
ولی چرا مثلا مادرشوهر یا حاجی که بزرگتر هستن که عاقل و ریش سفید جمع هستن باید اینقدر نادونی کنن که کار به اینجا برسه ؟!
هوووف
_ فک کنم پیمان اینا دنبال خونه هستن ! قضیه اینطرفم جدی شده !
دارو گرفتم از دکتر اعصاب و روان ..
چاره ای نیست ، باید مادر قوی باشم ، سرحال باشم ، با حوصله باشم ..
امیدوارم جواب بده و بسازه بهم
توکل بخدا
_ همه جای خونه بهم ریخته و شلوغه .. و سردرد بهانه بود واسه جمع نکردن ، درسته نای هیچ کاری نداشتم ، ولی دست و دلمم به کار نمیرفت و نمیره !
همه زندگیم شده چشم انتظاری برای یه تماس و یه خبر خوب ... و انگار قفل شدم تو زمان ..
همسر عملا شل کرده و ترسهام یکی یکی داره به واقعیت می پیونده ..
و من همه توانمو جمع کردم که سرپا بایستم و نذارم بدتر شه ! واسه همینه که دیگه جون و حوصله ای برام نمونده ..
خداروشکر که اینجا هست ، که نوشتن هست، وگرنه ...
_______________________________________
_ دیشب دورهمی کوچیک با صمیمیترین ها داشتیم .. ولی نرفتم .. داغون تر از ابن حرفا بودم که شرکت کنم ..
وقتی بهش فکر میکنم ، حسرت میخورم که کاش منم بودم و در جواب اون همه اصرار نه نگفته بودم ، ولی .. یکم که میگذره میبینم اون تایم ، آدم جمع نبودم و ترجیحم موندن تو حال خودم بود ..
________________________________________
_ هنوز جلسه ای برگزار نشده .. اما حرفایی زده شده به اون افراد ...
نمیدونم بالاخره این اتفاق میفته یا نه ، چون مادر همسر هم مثل پسرش ، یه وقتایی سست میشه و رها میکنه ... و درست جایی که باید باشه نیست !
درسته که خیلی خیلی ناراحتم و منتظر تشکیل جلسه ..
ولی روح و روانم کشش فکر کردن و حرص خوردن زیاد بابت این حاشیه ها رو نداره ..
ترجیح میدم فعلا دایورت کنم تا وقتش برسه ..
اگه بذارن .. اگه بشه ..
که نمیذارن ..
و هربار با یه اتفاق جدید غافلگیرمون میکنن !
____________________________________
_ اومده بودن به مامان و بابا سر بزنن ، مادر بچه ، وسط تعریفای خنده دارش، گفت دخترم یهو به راننده گفت بابام تو فلان اداره کارمنده !
همه خندیدن ..
ولی من ... بغضم ترکید ..
به بهونه پذیرایی رفتم تو آشپزخونه و آب زدم به صورتم که کسی نفهمه ..
جمع شلوغ بود و هیچکس حواسش نبود ..
سراپا حسرت شدم انگار ..
و دل نازک ..
________________________________________
_ کاش کاری از دستم برمیومد.. کاش ..
داغونم .. خیلی ..
خدایا کمکم کن
از اون شب به اینور ، سردرد گرفتم و هیچ جوره خوب نمیشم ، فقط به لطف مسکن ها گاهی از شدت دردش کمتر میشه .
حرف دارم واسه گفتن ، ولی جون ندارم بنویسم .
بهتر که شدم میام میگم .
فردا دایی کوچیکه همسر نذری داره و همه رو خونه آقابزرگ دعوت کرده ، ولی ما و خانواده همسر نمیریم .
دیگه سکوت و احترام کافیه ..
باید برخورد کرد !
پ.ن
_ همسر به مادرش اینا گفته بود من از حرف پیمان ناراحت شدم ، خواهرشم تماس گرفت معذرت خواهی کرد ..
ولی من هنوز ناراحتم .. حرف پیمان خیلی خیلی بیجا بود .
حتی اگه توی یه جبهه باشیم هم اجازه نمیدم بهم توهین کنه ! حتما ناراحتیمو نشون میدم .