حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۰۵
  • ساره

 یک هفته ای از مصرف دارو میگذره و به واقع حال بهتری نسبت به قبل دارم . انگار واقعا اون حجم فشار افکار و استرس و اضطراب تو وجودم کمتر شده .. همینطور گریه هام ! 

و این خیلی خوبه ..

در حال بیخیال هم نیستم و حواسم به زندگی هست . 

به نسبت قبل توجه بیشتری نسبت به دخترک نشون میدم و ابراز محبت میکنم .

کمتر هم عصبی میشم و گیر میدم .

اما .. 

هنوز برای فرار از فکر ، به گوشی پناه میبرم و بازی های فکری .. !

هنوز حوصله زیادی ندارم و ترجیحم سکوت هست تا گفتگو با دخترک و همسر . که این خوب نیست ، اصلا خوب نیست .. واقعا و قلبا می‌خوام واسه دخترم بیشتر وقت بذارم و مادری کنم . ولی نمیتونم .. sad

کاش بتونم ... کاش بشه .. 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۱۱
  • ساره

اینم از سبک و روش مادرشوهر .. !!

گفتگویی که صورت نگرفت ، حرف رو هم هربار هی یکی برد ، یکی آورد !! 

نتیجه چی شد ؟ 

اختلاف بزرگتر شد ، بقیه هم درگیر ماجرا شدن و دلخوری ها خیلی خیلی بیشتر شد و به چندتا خانواده دیگه هم کشیده شد !!

اونوقت بازم بجای حل مسئله تو دنیای واقعی ، همه رو آرودن به فضای مجازی و طعنه و تیکه بارونه که توی استوری ها،  این و اون به هم میزنن !!!!!

آخه چرا ؟!!!!

همه از هم کینه به دل گرفتن و همه همو قضاوت میکنن بی اونکه بشینن حرف مستقیم حرف بزنن !

منم دلخورم ، منم نمیبخشم .. 

ولی واقعا دلم نمی‌خواد اینجوری همه چی بهم بریزه !

بزرگتر که عاقلی نکنه ، از جوان کاری برنمیاد !

آقابزرگ که رفت همه ریختن بهم !

حیف حیف ..

می‌دونم بالاخره افرادی مثل آقامحمود یا فاطمه ، دست به کار میشن و کمک میکنن حل بشه .. 

ولی چرا مثلا مادرشوهر یا حاجی که بزرگتر هستن که عاقل و ریش سفید جمع هستن  باید اینقدر نادونی کنن که کار به اینجا برسه ؟!

هوووف 

 

 

 

_ فک کنم پیمان اینا دنبال خونه هستن !  قضیه اینطرفم جدی شده ! 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۴۵
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۱
  • ساره

دارو گرفتم از دکتر اعصاب و روان .. 

چاره ای نیست ، باید مادر قوی باشم ، سرحال باشم ، با حوصله باشم .. 

امیدوارم جواب بده و بسازه بهم 

توکل بخدا 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۸
  • ساره

من صبور نیستم ...‌

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۲۹
  • ساره

_ همه جای خونه بهم ریخته و شلوغه .. و سردرد بهانه بود واسه جمع نکردن ، درسته نای هیچ کاری نداشتم ، ولی دست و دلمم به کار نمیرفت و نمیره !

همه زندگیم شده چشم انتظاری برای یه تماس و یه خبر خوب ... و انگار قفل شدم تو زمان .. 

همسر عملا شل کرده و ترسهام یکی یکی داره به واقعیت می پیونده .. 

و من همه توانمو جمع کردم که سرپا بایستم و نذارم بدتر شه ! واسه همینه که دیگه جون و حوصله ای برام نمونده .. 

خداروشکر که اینجا هست ، که نوشتن هست،  وگرنه ... 

 

 

_______________________________________

 

_ دیشب دورهمی کوچیک با صمیمیترین ها داشتیم .. ولی نرفتم .. داغون تر از ابن حرفا بودم که شرکت کنم .. 

وقتی بهش فکر میکنم ، حسرت میخورم که کاش منم بودم و در جواب اون همه اصرار نه نگفته بودم ، ولی .. یکم که میگذره میبینم اون تایم ، آدم جمع نبودم و ترجیحم موندن تو حال خودم بود .. 

 

________________________________________

 

_ هنوز جلسه ای برگزار نشده .. اما حرفایی زده شده به اون افراد ... 

نمی‌دونم بالاخره این اتفاق میفته یا نه ، چون مادر همسر هم مثل پسرش ، یه وقتایی سست میشه و رها می‌کنه ... و درست جایی که باید باشه نیست ! 

درسته که خیلی خیلی ناراحتم و منتظر تشکیل جلسه .. 

ولی روح و روانم کشش فکر کردن و حرص خوردن زیاد بابت این حاشیه ها رو نداره .. 

ترجیح میدم فعلا دایورت کنم تا وقتش برسه ..

اگه بذارن ..‌ اگه بشه .. 

که نمیذارن .. 

و هربار با یه اتفاق جدید غافلگیرمون میکنن ! 

 

 

____________________________________

 

_ اومده بودن به مامان و بابا سر بزنن ، مادر بچه ،  وسط تعریفای خنده دارش،  گفت دخترم یهو به راننده گفت بابام تو فلان اداره کارمنده ! 

همه خندیدن .. 

ولی من ... بغضم ترکید .. 

به بهونه پذیرایی رفتم تو آشپزخونه و آب زدم به صورتم که کسی نفهمه .. 

جمع شلوغ بود و هیچکس حواسش نبود .. 

سراپا حسرت شدم انگار .. 

و دل نازک .. 

 

________________________________________

 

 

 

_ کاش کاری از دستم برمیومد.. کاش .. 

داغونم .. خیلی .. 

خدایا کمکم کن 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۴۴
  • ساره

از اون شب به اینور ، سردرد گرفتم و هیچ جوره خوب نمیشم ، فقط به لطف مسکن ها گاهی از شدت دردش کمتر میشه . 

حرف دارم واسه گفتن ، ولی جون ندارم بنویسم . 

بهتر که شدم میام میگم .

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۱۲
  • ساره

فردا دایی کوچیکه همسر نذری داره و همه رو خونه آقابزرگ دعوت کرده ، ولی ما و خانواده همسر نمیریم . 

دیگه سکوت و احترام کافیه .. 

باید برخورد کرد !

 

 

پ.ن 

_ همسر به مادرش اینا گفته بود من از حرف پیمان ناراحت شدم ، خواهرشم تماس گرفت معذرت خواهی کرد .. 

ولی من هنوز ناراحتم .. حرف پیمان خیلی خیلی بیجا بود . 

حتی اگه توی یه جبهه باشیم هم اجازه نمیدم بهم توهین کنه ! حتما ناراحتیمو نشون میدم . 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۴۱
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۳۵
  • ساره