حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

بالاخره خودش خسته شد ... 

خودجوش افتاده دنبال کار !

خدایا ینی میشه ؟

  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ آبان ۰۳ ، ۱۶:۳۰
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ آبان ۰۳ ، ۱۷:۱۰
  • ساره

خیلی کم میرم مدرسه دخترک ، فقط وقتایی که معلمشون جلسه میذاره یا دخترک حالش خوب نباشه و مجبورم برم دنبالش . 

هر وقتم میرم زیاد با کسی هم صحبت نمیشم و ترجیح میدم یه گوشه بشینم تا جلسه تموم بشه . البته ساکتِ ساکتم نیستم و اگه لازم باشه با معلم و بقیه گفتگو میکنم . 

ولی خب در هر حالی باشم ، سعی میکنم با خوش رویی و لبخند برخورد کنم با دیگران . برای همین بعضی مادرا ازم تعریف میکنن و میگن مامان خوش اخلاقی هستی . و حتی گاهی از اون سرکلاس واسم دست تکون میدن و سلام و احوالپرسی میکنن ! ( اونم این جمع سرد و تا حدودی مغرور ) 

تو جمع فامیلی خودم و همسر ( به جز خانواده خودش که نمی‌دونم چرا هنوز فکر میکنن من موذی و سیاستمدارم ) هم همیشه ازم تعریف میکنن و میگن تو مهربونی . 

تازه فامیل خودم که بعضیا میگن مظلوم حتی خخ ( این داستان داره که خیلی دوست دارم ازش حرف بزنم ولی همیشه انگار یه چیزی مانع میشه بنویسم یا نوشته هامو پست کنم ) 

بین دوستامم همینطور .. باوجود تمام فاصله هایی که گرفتم ، هنوزم دوستم دارن و همین حرفا رو میزنن بهم .

که خب همه اینا حس دلنشینی بهم میده و حالمو خوب می‌کنه . شاید تا چند سال قبل ( زمان اختلافات ) این حس خوب ، بخاطر تایید شدنم بود و چون مخصوصا خانواده همسرم نظر عکس داشتن بجای تایید سرکوبم میکردن  ، همیشه حالم بد میشد . ولی به کمک تراپیست خداروشکر این نیاز عاطفی کاذب خیلی کمرنگ تر شد و اصلا بعد از رفتن خاله جانم ، هدفمندتر .. دیگه اون موقع فهمیدم از زندگی چی می‌خوام و چه چیزایی آرامش میده بهم . 

برای همین سعی کردم اگه نمیتونم حال کسیو خوب کنم ، حداقل دلیل حال بدشم نباشم و اعتقادم این باشه وقتی به کسی با محبت برخورد میکنم،  اگه حتی برای خدا نباشه و توانم به این حد نرسیده باشه ، حداقل برای این باشه که باور داشته باشم چندبرابرش به خودم برمیگرده . 

که واقعا هم برمیگرده .. و بهترین چیزی که نصیبم میشه آرامش خاطریه که در درونم به خوبی حسش میکنم . 

 

ولی .. 

باوجود همه اینا ، یه وقتایی درست دقیقا وسط تمام این تعریفا .. وسط همه این حس و حال خوب ، یه چیزی مثل پتک به سرم کوبیده میشه که منو از آسمون به زمین پرت می‌کنه و قشنگ می‌کشه پایین ! 

نهیبی بلند و نابودکننده ای که میگه بیخود سرمست نشو .. تو نه مهربون و خوش اخلاقی ، نه خوش رو و مظلوم و آروم ! 

 

هیچکس که ندونه خودت که میدونی همچین آدمی برای همسرت نیستی !! 

و همینطور دخترک بیچارت که بعضی وقتا بابت بعضی رفتارای تو دچار اضطراب و استرس میشه !! 

و .. 

بعدش منم و هجوم غم .. 

که چرا باوجود همه تلاشهام ، نمیتونم زندگی خودمو مدیریت کنم . چرا نمیشه ؟! 

و بعدترش گریه های بی صدا در خلوت .. 

 

هیچ وقت نخواستم همسر بدی باشم و گیر بدم و بدخلقی کنم که با روحیه خودم سازگاری نداره!  ولی انگار نمیشه ! نمیشه .... 

 

 

 

 

پ.ن 

_ شدیداً تراپیست لازمم اما جور نمیشه فعلا .. 

 

_ بی انصافیه اگه بگم همسر مطلق بی مسئولیته ، یه جاهایی اگه واقعا پول لازم باشیم ، جورش می‌کنه . فقط باید زیاد تذکر بدم و یادآوری کنم که چاره ای نیست بهرحال 

 

 

_ ای کاش مشکل بیمه هم حل میشد که نگرانی دائمی من در تمام این روزهاست و متاسفانه اینقدر جمع نمیشه برامون که حتی بتونیم ماهانه اختیاری پرداختش کنیم . 

 

 

 

 

  • ساره

بخاطر دخترک ... بخاطر دخترک قوی باش .. 

  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ آبان ۰۳ ، ۱۲:۲۵
  • ساره

امروز سالگرد خاله ست .. 

کسی که منشاء حال خوب و محبت و عشق و انسجام خانواده و فامیل بود .. 

و حالا بعد از سه سال از رفتنش خیلی خوب میشه لمس کرد نبودشو ...‌

تمام کسایی که با این ریسمان بهم وصل میشدن ، الان دیگه رها شدن و فاصله گرفتن از هم  ..  درست مثل مهره های تسبیح !

یه عده از گروه فامیلی رفتن ... کاملا بی سر و صدا و برای همیشه .. 

یه عده از جمع های فامیلی جدا شدن ... و دیگه شرکت نکردن در دورهمی ها .. 

یه عده رو هم فامیل دیگه نخواستن راه بدن  .. ! 

دوستان مشترکی که فامیل نبودن اما همیشه حضور داشتن کنارمون ، رفتند پی زندگی خودشون ...‌

و ... و ....

و غمی که شریک حال دل همه شد ... 

زمان که گذشت تازه فهمیدم همه ی این آدما دلشون به پشت گرمی خاله خوش بود که حضور داشتن و بودن ...  اگه محبت و عشق خالصانه ای هدیه میدادن به دیگری ، بخاطر محبتی بود که از خاله دریافت میکردن .. ! 

اگه با هم کنار میومدن دلخوش به گرمای وجود اون بودن و حال خوبی که به اشتراک میذاشت برای همه ... !

دیگه الان هیچکدوم به تنهایی قادر به عشق ورزیدن و کنار اومدن با هم نیستن !

انگار یه جورایی اون همه رو بدعادت کرده بود !

حتی مادربزرگ ...! و بقیه بزرگترها .. 

مثل مادری بود که همه اطرافیانو بچه خودش میدونست و زیر بال و پر گرفته بود .. همینقدر بزرگ بود و دل دریایی داشت .. آبی و زلال و شفاف.. بی کینه و مهربون ..

و حالا این مادر پرکشیده و تمام بچه ها بدون تکیه گاه آواره شدن .. 

و هنوزم که هنوزه دنبال ستون دیگه ای برای تکیه دادن و دریافت حال خوب میگردن ! .در حالیکه نیست .. 

زمانی که اون بود همه مثل الان گرفتاری داشتن ، مشکلات داشتن ولی با هم و در کنار هم بودن .. 

ولی حالا .. 

هرکس ، همون گرفتاری و مشکلات رو بهانه می‌کنه برای دور شدن .. چون توانایی به دوش کشیدن بار دیگری رو نداره !

چون بار خودشم زیادی واسش سنگینه ... 

آره .. هستیم ما کنار هم ... 

جمعهامونم شاد و پر انرژیه همچنان .. 

ولی با تعداد کمتر .. 

و  خالی از وجود کسی که محرم تمام رازها و دردها بود .. ! رفیق و پایه و دوست بود با همه .. 

خیلی سخته ..

ما کسی رو از دست دادیم که خودخواسته تکیه گاه امن عاطفی و فکری و مالی همه بود ... 

اون اولین داغ ما نبود و بعد رفتنشم باز در سوگ عزیزانمون نشستیم .. ولی ... عجیب با پر کشیدنش خالی از همه چیز شدیم ... crying

روحت شاد خاله مهربونم .. 

  • ساره