بالاخره خودش خسته شد ...
خودجوش افتاده دنبال کار !
خدایا ینی میشه ؟
- ۰ نظر
- ۲۹ آبان ۰۳ ، ۱۱:۱۴
خیلی کم میرم مدرسه دخترک ، فقط وقتایی که معلمشون جلسه میذاره یا دخترک حالش خوب نباشه و مجبورم برم دنبالش .
هر وقتم میرم زیاد با کسی هم صحبت نمیشم و ترجیح میدم یه گوشه بشینم تا جلسه تموم بشه . البته ساکتِ ساکتم نیستم و اگه لازم باشه با معلم و بقیه گفتگو میکنم .
ولی خب در هر حالی باشم ، سعی میکنم با خوش رویی و لبخند برخورد کنم با دیگران . برای همین بعضی مادرا ازم تعریف میکنن و میگن مامان خوش اخلاقی هستی . و حتی گاهی از اون سرکلاس واسم دست تکون میدن و سلام و احوالپرسی میکنن ! ( اونم این جمع سرد و تا حدودی مغرور )
تو جمع فامیلی خودم و همسر ( به جز خانواده خودش که نمیدونم چرا هنوز فکر میکنن من موذی و سیاستمدارم ) هم همیشه ازم تعریف میکنن و میگن تو مهربونی .
تازه فامیل خودم که بعضیا میگن مظلوم حتی خخ ( این داستان داره که خیلی دوست دارم ازش حرف بزنم ولی همیشه انگار یه چیزی مانع میشه بنویسم یا نوشته هامو پست کنم )
بین دوستامم همینطور .. باوجود تمام فاصله هایی که گرفتم ، هنوزم دوستم دارن و همین حرفا رو میزنن بهم .
که خب همه اینا حس دلنشینی بهم میده و حالمو خوب میکنه . شاید تا چند سال قبل ( زمان اختلافات ) این حس خوب ، بخاطر تایید شدنم بود و چون مخصوصا خانواده همسرم نظر عکس داشتن بجای تایید سرکوبم میکردن ، همیشه حالم بد میشد . ولی به کمک تراپیست خداروشکر این نیاز عاطفی کاذب خیلی کمرنگ تر شد و اصلا بعد از رفتن خاله جانم ، هدفمندتر .. دیگه اون موقع فهمیدم از زندگی چی میخوام و چه چیزایی آرامش میده بهم .
برای همین سعی کردم اگه نمیتونم حال کسیو خوب کنم ، حداقل دلیل حال بدشم نباشم و اعتقادم این باشه وقتی به کسی با محبت برخورد میکنم، اگه حتی برای خدا نباشه و توانم به این حد نرسیده باشه ، حداقل برای این باشه که باور داشته باشم چندبرابرش به خودم برمیگرده .
که واقعا هم برمیگرده .. و بهترین چیزی که نصیبم میشه آرامش خاطریه که در درونم به خوبی حسش میکنم .
ولی ..
باوجود همه اینا ، یه وقتایی درست دقیقا وسط تمام این تعریفا .. وسط همه این حس و حال خوب ، یه چیزی مثل پتک به سرم کوبیده میشه که منو از آسمون به زمین پرت میکنه و قشنگ میکشه پایین !
نهیبی بلند و نابودکننده ای که میگه بیخود سرمست نشو .. تو نه مهربون و خوش اخلاقی ، نه خوش رو و مظلوم و آروم !
هیچکس که ندونه خودت که میدونی همچین آدمی برای همسرت نیستی !!
و همینطور دخترک بیچارت که بعضی وقتا بابت بعضی رفتارای تو دچار اضطراب و استرس میشه !!
و ..
بعدش منم و هجوم غم ..
که چرا باوجود همه تلاشهام ، نمیتونم زندگی خودمو مدیریت کنم . چرا نمیشه ؟!
و بعدترش گریه های بی صدا در خلوت ..
هیچ وقت نخواستم همسر بدی باشم و گیر بدم و بدخلقی کنم که با روحیه خودم سازگاری نداره! ولی انگار نمیشه ! نمیشه ....
پ.ن
_ شدیداً تراپیست لازمم اما جور نمیشه فعلا ..
_ بی انصافیه اگه بگم همسر مطلق بی مسئولیته ، یه جاهایی اگه واقعا پول لازم باشیم ، جورش میکنه . فقط باید زیاد تذکر بدم و یادآوری کنم که چاره ای نیست بهرحال
_ ای کاش مشکل بیمه هم حل میشد که نگرانی دائمی من در تمام این روزهاست و متاسفانه اینقدر جمع نمیشه برامون که حتی بتونیم ماهانه اختیاری پرداختش کنیم .
امروز سالگرد خاله ست ..
کسی که منشاء حال خوب و محبت و عشق و انسجام خانواده و فامیل بود ..
و حالا بعد از سه سال از رفتنش خیلی خوب میشه لمس کرد نبودشو ...
تمام کسایی که با این ریسمان بهم وصل میشدن ، الان دیگه رها شدن و فاصله گرفتن از هم .. درست مثل مهره های تسبیح !
یه عده از گروه فامیلی رفتن ... کاملا بی سر و صدا و برای همیشه ..
یه عده از جمع های فامیلی جدا شدن ... و دیگه شرکت نکردن در دورهمی ها ..
یه عده رو هم فامیل دیگه نخواستن راه بدن .. !
دوستان مشترکی که فامیل نبودن اما همیشه حضور داشتن کنارمون ، رفتند پی زندگی خودشون ...
و ... و ....
و غمی که شریک حال دل همه شد ...
زمان که گذشت تازه فهمیدم همه ی این آدما دلشون به پشت گرمی خاله خوش بود که حضور داشتن و بودن ... اگه محبت و عشق خالصانه ای هدیه میدادن به دیگری ، بخاطر محبتی بود که از خاله دریافت میکردن .. !
اگه با هم کنار میومدن دلخوش به گرمای وجود اون بودن و حال خوبی که به اشتراک میذاشت برای همه ... !
دیگه الان هیچکدوم به تنهایی قادر به عشق ورزیدن و کنار اومدن با هم نیستن !
انگار یه جورایی اون همه رو بدعادت کرده بود !
حتی مادربزرگ ...! و بقیه بزرگترها ..
مثل مادری بود که همه اطرافیانو بچه خودش میدونست و زیر بال و پر گرفته بود .. همینقدر بزرگ بود و دل دریایی داشت .. آبی و زلال و شفاف.. بی کینه و مهربون ..
و حالا این مادر پرکشیده و تمام بچه ها بدون تکیه گاه آواره شدن ..
و هنوزم که هنوزه دنبال ستون دیگه ای برای تکیه دادن و دریافت حال خوب میگردن ! .در حالیکه نیست ..
زمانی که اون بود همه مثل الان گرفتاری داشتن ، مشکلات داشتن ولی با هم و در کنار هم بودن ..
ولی حالا ..
هرکس ، همون گرفتاری و مشکلات رو بهانه میکنه برای دور شدن .. چون توانایی به دوش کشیدن بار دیگری رو نداره !
چون بار خودشم زیادی واسش سنگینه ...
آره .. هستیم ما کنار هم ...
جمعهامونم شاد و پر انرژیه همچنان ..
ولی با تعداد کمتر ..
و خالی از وجود کسی که محرم تمام رازها و دردها بود .. ! رفیق و پایه و دوست بود با همه ..
خیلی سخته ..
ما کسی رو از دست دادیم که خودخواسته تکیه گاه امن عاطفی و فکری و مالی همه بود ...
اون اولین داغ ما نبود و بعد رفتنشم باز در سوگ عزیزانمون نشستیم .. ولی ... عجیب با پر کشیدنش خالی از همه چیز شدیم ...
روحت شاد خاله مهربونم ..