وقتی مادر و پدرت پا به سن میذارن ، خودبخود نسبت به همه افراد مسن احترام بیشتری قایل میشی ..
- ۰ نظر
- ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۵
وقتی مادر و پدرت پا به سن میذارن ، خودبخود نسبت به همه افراد مسن احترام بیشتری قایل میشی ..
_ مثلا کاش میشد زیر سایه درخت پر از شاخ و برگ ، روی چمن های خنک دراز کشید و خیره شد به آسمون بزرگ خدا ...
حیف که نمیشه ..
ینی برای من نمیشه ..
___________________
_ مثلا کاش میشد دخترخاله به حرفام گوش بده و بجای نمک پاشیدن روی زخمای زندگیش ، دنبال درمان باشه و خوبشون کنه ..
یا مثلا کاش خاله زینب بود که میتونستیم در مورد مشکلاتمون باهاش حرف بزنیم و مطمئن باشیم کمکمون میکنه تا حل بشه ..
______________
_ مثلا کاش مسئله کار همسر برای همیشه درست میشد و نصف دغدغه ها و فشار روحیم توی زندگی حل میشد ..
چرا همش تو فکرم این روزا ؟ چرا دوباره پناه بردم به دنیای خیال و رویا پردازی ؟
چون ..
هیچی ..
فقط خوشبحال همه اونایی که مرد زندگیشون بجای اینکه تو خونه بیفته و چشمش به چندرغاز حقوق واریزیش باشه ، از اون همه اوقات زیاد بیکاری استفاده میکنه و برای بیرون آوردن خانوادش از بحران و گرفتاری مالی تلاش میکنه .
آره ..
عالم خیال بعضی وقتا پناه خوبیه برای فرار از واقعیتهای سخت بیرونی ..
پ.ن
_ خواهر دوباره سر خودشو شلوغ کرده .. و مامان هم به ناچار همراهش شده ..
منم عملا هم صحبتی با هردو رو از دست دادم ..
حالا قبلشم همه حرفامو نمیزدم بهشون ..
ولی خب هرچند روز یکبار حداقل همو میدیدیم ..
الان دیگه نمیشه ..
و قشنگ این کمبود رو حس میکنم ..
مخصوصا وقتایی که از همسر رنجیده م و دلم میخواد کنار خانوادم باشم تا حال و هوام عوض شه..
فامیلم هم که مثل خانوادم همیشه شلوغ و گرفتارن..
چی بشه که همه بتونن دورهم جمع شن ..
بعد این برای من که رفت و آمدم با اونطرف هم باید سنجیده باشه ، دیگه سخت شده ..
ینی در حال حاضر از نظر روحی شدیداً به یک دورهمی خانوادگی از طرف فامیل خودم نیاز دارم ..
از اون دورهمی ها که از اولش خود واقعیمون هستیم و بدون رعایت مصلحت ها از ته دل میخندیم و مسخره بازی درمیاریم تا آخرش ..
آخ اگه میشد ..
جالب اینجاست که فقط من نیستم که دلتنگ شدم و همه یکی یکی دارن اعتراف میکنن که شارژ باطری انرژی خانوادگیشون کم شده و نیاز به جمع شدن دارن ، ولی خب انگار برنامه ها جور نمیشه دیگه ..
تا قبلش من همش آخر هفته ها نبودم .. حالا بقیه گرفتار درس و امتحان بچه ها شدن ..
خلاصه که نمیشه ..
و من الان بی حوصله ترینم
دخترک هم سرماخورده و حسابی گرفتار اون شدم ..
مادر همسر برگشته خونه خودش و خداروشکر حجم برنامه های آخر هفته کمتر شد ..
انگار که یه فشار بزرگ از روی سرم برداشته شد ..
نمیدونم ..
شاید خاصیت سن و سال باشه .. یا سختی های زندگی ... و یا داغ هایی که دیدم ..
و یا همه اینها در کنار هم ...
هرچی هست روح و روانم کشش تحمل ناراحتی زیاد رو نداره..
اخبار و اتفاقات بد ، واقعا از یه جایی به بعد آدمو نابود میکنه ..
اینکه سر راهت قرار بگیره و خواسته و ناخواسته درگیرشون بشی ، اجتناب ناپذیره ..
ولی اینکه بمونی توش و درد بکشی به اختیار و انتخاب خودته ..
شاید یکی ناراحت بشه ، اما بتونه زندگیشو هم مدیریت کنه ..
ولی من نمیتونم ..
درگیر میشم .. اذیت میشم ..
زندگیم هم تحت تأثیر قرار میگیره ..
کلافگی شدید ... تمایل به تنهایی .. بی حوصلگی ...
خب .. اینا واسه یه مادر و همسر خوب نیست واقعا ..
حتی اگه خانواده ای هم در کار نباشه ، بازم خوب نیست ..
بهرحال زندگی ادامه داره و ما خودمون باید انتخاب کنیم چطوری پیش ببریمش ..
با موندن در درد و افسردگی یا مدیریت کردن و خودآگاهی و کنترل به موقع .. .
برای همین از دیشب خودمو از تمام اخبار و رسانه ها دور کردم ..
همون موقع که از فرصت بیرون رفتن دخترک به همراه مامان برای یکساعت استفاده کردم و نشستم گریه کردم .. زمانی که نمیدونستم چرا این حجم غم روی دلم سنگینی میکنه !؟ و انگار قراره با اشک ریختن تخلیه بشه ..
و بعد همینکه وارد شبکه های اجتماعی شدم و و چشمم به فیلم ها و تصاویر و بعدتر دعواهای سیاسی و اعتقادی آدما و مخصوصا عزیزانم افتاد و فهمیدم ریشه تمام اون حال بد همینه ، این تصمیمو گرفتم ..
که دور باشم وقتی کاری از دستم برنمیاد ..
برای آخر هفته ها هم همینطوریم ..
ترجیحم دور بودنه .. .
نه دوری به جهت فرار ...
که تلاش برای حل مشکلات اولویت منه ..
فقط ..
قرار نیست وقتی روح و روانم کشش موندن و وسط ماجرا بودنو نداره ، بمونم ..
پ.ن
_ این وسط نگرانی دائمی برای دختر خاله کوچیکه هم حسابی درگیرم کرده .. با مشکلات تمام ناشدنی زندگیش و حال روحی نه چندان خوب و شرایط جسمی بد ..
و حرف ها و درددل هایی که گریزی نیست ازشون ، چون نمیتونیم و نمیتونم تنهاش بذارم .. چون ممکنه هر لحظه نباشه ..
فعلا دارم همه تلاشمو میکنم که ارتباطشو با روانشناس حفظ کنه بلکه کمی به آرامش برسه .. دیگه برا بقیش توکل به خدا
دست خودم نیست ...
یهو .. یه وقت ... یه جا .. یه چیز کوچیک منو یاد خانواده فاطمه میندازه و ...
و تمام افکار و حس های عجیب ، بد و متناقض سرازیر میشن توی سرم و قلبم ..
اون وقته که حتی حرف مشاور هم که گفت تو مقصر نبودی ، آرومم نمیکنه ..
چون میدونم بودم .. خیلی هم بودم ..
بحث یکی دو روز که نیست ..
تمام این سالها .. من بطرز احمقانه ای وسط ماجرا بودم و آگاه نبودم ..
ای کاش میتونستم بنویسم همشو که حداقل بخشی از ذهنم ساکت بشه ..
باوجودیکه برجسته تریناشو برا روانشناس تعریف کردم و اون با حوصله گوش داد ، تحلیل کرد و راهکار داد و حقیقتا جاده رو برام هموار کرد ، اما بازم همین یهویی ها قشنگ منو پرت میکنه سرجای اول !!
ینی مطمئنم این یکسال اخیر من به بدترین شکل ممکن تصور شدم ..
برای همین نمیتونم خودمو ببخشم ..
ای کاش هفت پشت غریبه بودم باهاشون ... ای کاش دیگه هیچوقت همو نمیدیدیم ..
امروز جلسه اول کلاس ورزشی دخترک شروع شد ..
هوا گرمه تو این ساعت و گویا اکثر والدین انصراف دادن ..
ولی دخترک خوشحال بود انگار ... میگفت مامان عیب نداره ، من میخوام شرکت کنم ، انصراف نده ..
هیچی دیگه موندیم ..
الانم اون نیم ساعتیه تمریناتشو شروع کرده و من بیرون توی محوطه نشستم تا کلاسش تموم شه ، ببرمش خونه ..