_ مثلا الان دلم میخواست همسر دخترکمو میبرد بیرون ، منم میرفتم خونه یکی که باهاش راحتم ، ساعتی پیشش مینشستم ، تعریف میکردیم و چای میخوردیم ، بعدشم خداحافظی میکردم و برمیگشتم خونه .
__________________________
_ واسه کاری به فاطمه پیام دادم ، بنده خدا قبل اینکه جوابمو بده ، در مورد کار گفت و اینکه حواسش هست و این حرفا ..
تشکر کردم و گفتم محبتش بهمون ثابت شده ست ..
تا همین چند وقت پیش با احتیاط پیام میدادم ، ولی الان به خودم میگم من همون ساره سابقم ، فرقی نکردم ، چرا باید خودمو محصور کنم بخاطر سوءتفاهم دیگران !
چرا مهربون نباشم وقتی دوستشون دارم ؟!
واسه همین مثل قبل ترها حرف زدم باهاش .
و چقدرم که این دختر محبت داره بهم .. چقدر دوستم داره .
نمیدونم کسی این حس منو درک میکنه یا نه ؟!
اصلا یه جور عجیبی از محبتش شرمنده میشم !
____________________________________
_ در راستای کودتایی که گفتم ، الان همسر روز پنجمی هست که سیگار و قهوه رو گذاشته کنار !
بخاطر من ، بخاطر دخترک ، بخاطر خودش .. بخاطر زندگیمون ..
خدا کنه دائمی بشه ..
____________________________________
_ نمیدونم .. شاید مجبور شم برم پیش متخصص اعصاب و روان !
حس میکنم جسم و روحم توان تحمل اینهمه نگرانی و استرس رو نداره
دخترک مادر شاد میخواد ، توجه و محبت میخواد ، نه مادر ساکت و گوشه نشین و مضطرب !
___________________________
_ به فاطمه گفتم در مورد یکی از کارهای پیشنهادی ( نگفته بودیم چون فکر میکردیم ناراحت میشه ) و گفتم بخاطر شرکت رد کردیم ..
جواب نداد .. نمیدونم ناراحت شد یا نه !؟
________________________
_ خدایا تنها پناهم تویی
- ۰ نظر
- ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۲۴