حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

عجیبه .....

دیشب حاجی زنگ زد بهمون معذرت خواهی کرد!

اول همسر ، بعدش من ! 

همسر زیاد صحبت نکرده بود باهاش ، ولی من نیم ساعت حرف زدم .

 

  • ساره

از خیلی چیزا بریدم .. 

حتی نسبت به اینجا هم سرد شدم !

دلم میخواد دیگه هیچوقت ننویسم یا حداقل  برای مدتی برم .

ولی ..

با خودم میگم اینجا تنها جاییه که میتونم در خلوت خودم بهش پناه بیارم .. و خودم باشم .. 

و به این امید ادامه بدم که اگه یه روزی همه چی درست شد ، بیام ثبتش کنم و بگم « بعد از هرسختی آسانی ست » !

نمی‌دونم .. 

در حال حاضر که خیلی از انگیزه هامو از دست دادم ..

حتی اگه برم هم ، ثبت میکنم اینجا که دلم به هیچ وعده ای دیگه خوش نیست ! 

حتما آدم خوبی نیستم که خدا و بنده های خوبش خریدارم نیستن ..

که صدامو نمیشنون !crying

آره .. الان همینجا اعتراف میکنم حتی مادر خوبی هم برای دخترک نیستم .. 

که اگه بودم دیروز خودمو در برابر کوتاهی کردنهای پدرش ، کنترل میکردم و اونطوری عصبانی نمی‌شدم که بچه از اضطراب حالش بد شه و امروز اینجوری با دستی که رد سرم هنوز روش مونده ، بیفته توی خونه cryingcrying

و با دیدنش در خفا اشک بریزم و درد بکشم و درد بکشم ...

بعد حتی روی اینو هم نداشته باشم که با تراپیستم حرف بزنم و بگم چقدر ناآگاهانه رفتار کردم .. و باعث رنج کشیدن این طفل معصوم شدم .. 

آره ..بریدم ..

  • ساره

_ از جمله دردسر های سیستم آموزشی جدید مدارس اینه که والدین مخصوصا مادرها مجبورن در تمام پایه ها به همراه بچه هاشون آموزش ببینن!!!

وگرنه هیچ جوره نمیتونن در انجام تکالیف به بچه هاشون کمک کنن! 

چون چالش اجباری وظیفه همراهی کردن محصل در منزل بر عهده والدین هست !!! 

هیچی دیگه با این تفاسیر منم الان کلاس سومم laugh

 

__________________________

 

_ یکی از زیبایی های مادر بودن علاوه بر تمام سختیهاش همینه که یهو میبینی روی نیمکت فرزندت سرکلاس ، در جایگاه اولیا نشستی و معلم که ازت میخواد خودتو معرفی کنی ، لبخند میزنی و میگی من مامانِ فلانیم ! 

آره ... لازم نیست بگی ساره هستم .. !

هویت تو الان مادرِ فلانی بودنه ! نه ساره خانم ! 

نمی‌دونم شایدم من بی جنبه ام ..

ولی واسم عادی نمیشه این جابجایی هویت ! 

 

و البته که بچه داری واقعا سخته .. 

خصوصا وقتایی که بی‌حوصله ی و نیاز به تنهایی داری ولی مجبوری فقط بخاطر عشق و احساس مسئولیت ، همراهی کنی با فرزندت در حالی که اگه دست خودت باشه ترجیحت فرار کردن و دور شدنه ! 

 

 

______________________

 

_ همسر ، نه میخواد منو از دست بده و نه می‌تونه مشکلشو حل کنه ! 

التماس هاش واسه راضی کردنم برای موندن یه طرف !  و اقدام  جدی نکردن هم یه طرف !

به نقطه ای رسیدم که نمیتونم آینده مو ببینم ! 

نه می‌دونم درست میشه همه چی  ، و نه می‌دونم درست نمیشه ! 

فعلا موندم تو برزخ و خدا می‌دونه کی قراره تموم بشه و چی بشه ! 

غم و گریه هامم برگشته !

خیلی سریع هم خودشو نشون داد متأسفانه... 

خوب نیستم دیگه .. 

 

 

_____________________

 

 

پ‌ن

_ ولی واقعا نشوندن بچه پای درس و تکلیف کار سخت و طاقت فرساییه ! 

اونم هررروووووز ! 

 

 

_ نگرانی‌های دیگه ای هم در مورد خانواده خودم به زندگیم اضافه شده که احتمالا در موردشون خواهم نوشت .. 

حتی شاید ناچار شم برم سراغ تراپیست ! 

 

 

_ کاش الان یکی بود که چوب جادوشو سمت زندگیم می‌گرفت و با بالا و پایین کردن و چرخوندنش ، همه چیو عوض میکرد ... 

کاش دست دعایی در حقم بالا می‌رفت و با آمین پروردگار ، فرج و گشایشی صورت می‌گرفت .. 

کاش ... 

نمی‌دونم .. 

فقط می‌دونم از اینکه هیچی درست نشه میترسم ولی دورم نمیبینمش از خودم ! 

روزی که پزشک متخصص اعصاب و روان ازم پرسید آیا به خودکشی هم فکر می‌کنی ، جواب دادم نه ! اما به ناامیدی و نشدن فکر میکنم .. و این خیلی منو نگران و ناراحت و مضطرب می‌کنه ! 

 

 

  • ساره

زندگی همچنان روی دور باطله و هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده .. 

چندجایی کار واسه همسر جور شد ولی بهانه آورد و رد کرد ..

شوهر خاله همچنان مطمئن به جور شدن اون کار هست و میگه باید منتظر موند تا نیرویی بازنشسته شه .. 

آقابزرگ زمان حیاتش ، دست نوشته ای داده به مادربزرگ که فلان زمین برای میثم باشه ، چون روزای دست تنهایی کمک به حالم بود ( همسر در نوجوانی چند سال برای آقابزرگ کار کرده بود ) 

از این دست نوشته  کسی جز مادرشوهر و مادربزرگ خبر نداره و گویا صلاح نمی‌دونن فعلا به بقیه نشون بدن ! 

اینکه کی حرفشو پیش بکشن خدا عالمه ..

اینکه بچه های آقابزرگ هم قبول کنن ، باز خدا عالمه .. 

اونوقت همسر دلشو خوش کرده به همین یه تیکه کاغذ !

یا ارثی که قراره که به مادرش برسه ( که اونم مثل همین زمین هنوز اقدام جدی ای واسش انجام نشده ) 

برا همین شل کرده و نگران هیچی نیست !!

منم که رد دادم حسابی ..

مهمترین دلیل تحمل کردنم ، چشم انتظاری بابت کار شوهر خاله ست .. 

موندم ببینم به کجا میرسه ..

قرصهامو هم از دیشب کنار گذاشتم .. 

درسته که آروم و بیخالم میکرد ، ولی سردردام دائمی شده بود .. هرروز درد ، هرروز مسکن ! 

آرومم نمیشد .. !

نمی‌دونم برمی‌گردم به همون روزای پر استرس یا نه ..فقط می‌دونم دیگه توان تحمل سردرد رو ندارم ..

تا خدا چه خواهد و چه پیش آید .. 

 

 

 

پ.ن : 

 

_ مادرشوهر دوباره وساطت آقامحمود رو رد کرد و پیچوندتش به نوعی ! 

برام مهم نیست البته ، اتفاقی که نباید میفتاد افتاده و این آب گل آلود شده .. کاری از دست کسی برنمیاد دیگه ... 

 

 

 

_ برام دعا کنید .. خیلی محتاج دعای خیرتون هستم 

 

 

  • ساره

از شهادت سید حسن نصرالله عمیقأ ناراحتم .. 

از قضاوت‌های افراط و تفریطی هم عمیقأ ناراحتم 

  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۴۸
  • ساره