حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

جمعه دعوت شدیم مراسم عقد پسردایی همسر .

یه عقد ساده ، توی یه مکان مقدس ، مختصر و مفید .. با پذیرایی ساده و بدون شام ، بدون جشن و پایکوبی. 

ما مشکلی نداریم . ولی گویا همه خاندان همسر ناراحت شدن !

مریم رو هم جلو انداختن که مثلا  از طرف خودش اعتراض کنه ، ولی حریف دایی اینا نشدن !

نمی‌دونم .. 

من که نظری ندارم . قضاوتم نمیتونم بکنم . چون شاید اگه دایی خودمم اینکارو بکنه ناراحت بشم . 

ولی فعلا این مسئله واسم مهم نیست . 

برا من مهمه که کیا شرکت میکنن و از حالا عزا گرفتم برا اون روز ! 

آخه یه چیزای دیگه هم هست که فکر بهش اذیتم می‌کنه ولی نوشتنشم الان حس خوبی نمیده بهم . 

انشالله بعد مراسم اگه اون موضوعات پیش اومد ، میام اینجا می‌نویسم در موردش . 

 

---------------------------

 

- ریحانه کوچولو هم احتمالا این هفته نمیاد اینجا ،  چون بچه ها قراره جمعه همو ببینن دیگه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۴۱
  • ساره

ـ بالاخره مجبور شدم واسه سردردام به دکتر مراجعه کنم . 

دکتر هم گفت باید اول ام آر آی بدی تا مطمئن بشیم چیز دیگه ای نیست . 

امروزم میرم نوبت میگیرم .. 

توکل بخدا .. 

 

----------------------- 

- مامانبزرگم خوبه خداروشکر .. 

انشالله همین روندو ادامه بده بیماریش کامل کنترل میشه 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ چهارشنبه دوباره مهمون کوچولو دارم 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۵
  • ساره

اولین دوره تزریق داروی مامانبزرگمه تو بیمارستان ، ۲۴ ساعت باید بمونه تا دارو کم‌کم وارد بدنش بشه . مامانم از صبح پیشش بود . دیگه من اومدم مامانو فرستادم خونه استراحت کنه تا شب بتونه بیادش دوباره . 

مامانبزرگ از استرس دو روزه درست نخوابیده و گویا کل دیشبو هم بیدار بوده . این زن ، تو همه چی قوی هست الا دکتر و بیمارستان ! 

البته حقم داره بنده خدا . کم خاطره نداره از این محیط .. 

خود منم از وقتی راه افتادم در تمام طول مسیر،  تمام خاطرات خاله زینبم زنده شده بود واسم . همش احساس میکردم عزیز مهربونم تو بیمارستان منتظرمه .. 

هیییییییییی ..  

بگذریم ..

خلاصه که چند دقیقه ای میشه مامانبزرگ چشماشو بسته .. خدا کنه خوابش ببره .. 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۴۷
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۰۶
  • ساره

ـ چند روز پیش مهمون داشتم ، خاله همسر یه دختر همسن و سال دخترک داره که این دختر علاقه زیادی به دخترک ما داره ، علاوه بر اون پدر و مادرشم ( آقا محمود و خاله لادن )  دوست دارن بیشتر با خانواده ما رفت و آمد داشته باشن . 

که بیشترین دلیلش تم مذهبی نزدیک به هم هردو خانواده هست . 

البته تفاوتهای زیادی بین ما هست که تقریبا خاله لادن اینا هم میدونن اینو ، ولی خب انگار فعلا از نظر اونا مشکلی نیست . دیگه نمی‌دونم تا کی اصرار بر این رفاقت و صمیمیت باشه ، چون خودمم در حال حاضر نمیخوام دخالتی داشته باشم و میذارم این دوتا کودکیشونو بکنن و درگیر این تفاوت‌ها نشن . 

(شاید بعد در موردش حرف زدم )

خلاصه که با همه این احوال ریحانه کوچولوی درونگرای ما خیلی خیلی به دخترک وابسته شده و انگار باید از این به بعد خودمو آماده کنم برای روزایی که این دوتا قراره کنار هم سپری کنند و بازی و خنده و شلوغ بازی داشته باشن !  ( ینی اگه انرژی زا و قهوه نباشه عمرا بتونم اینهمه انرژی رو یکجا تحمل کنم خخ ) 

 

 

 

------------------------

 

ـ امسال به اصرار دخترک برای ایام فراقت ، کلاس رزمی ثبت نامش کردم . 

روز اولی که بردمش ، چند دقیقه ای زودتر از شروع برنامه رسیدیم و همه ی هم رشته ای هاش جمع شده بودن جلوی در کلاس . 

اکثرا هم قدیمی بودن با کمربندهای مشکی و قهوه ای ! 

در ظاهر هم اکثراً تقریبا سرد و بی تفاوت بودن نسبت به افراد جدید الورود . 

واسه همین خودبخود دچار استرس شدم که مبادا این بچه ها به دخترک تازه وارد من بخاطر مبتدی بودنش بی اعتنایی کنن و اون از نظر روحی آسیب ببینه ؟!

اصلا آیا دختر من آمادگیشو داره در جمع غریبه ها بدون مشکل قرار بگیره ؟ ( بهرحال سالهای قبل کوچیکتر بود ، باشگاهشم رسمی نبود و به کلاسهای فرهنگسرا خلاصه میشد ) 

آخه پدرش از بچگی شدیداً غریبه گریز و درونگرا بوده  ، منم که تا هرچی به یاد دارم  همیشه معذب بودم در جمع ها منتها هیچ وقت به روی خودم نمیاوردم و بدون اینکه کسی بفهمه خودمو با شرایط تطبیق میدادم تا کم نیارم !

ولی درست در همون لحظات که من مضطرب بودم ،  دخترک چند مرتبه با هیجان و خنده منو خم کرد سمت خودش و بهم میگفت « مامان خیلی خوشحالم » «مامان کاش زودتر در باز بشه بریم تو کلاس ». « وای مامان ینی منم مثل اینا کمربند مشکی میگیرم بعد ؟!» 

و عجیب ! به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد انطباق پذیری با جمع بود ! 

بعد از تموم شدن کلاس هم با همین هیجان از اون فضا خارج شد و در مورد تمرینها تعریف کرد ! اصلا هم واسش مهم نبود با کی و چطور هم‌گروهی شده و کار کرده ! 

که این منو خیلی خوشحال کرد، جوری که همشو با ذوق واسه همسر تعریف کردم و اونم خوشحال شد . 

البته این یه نشونه هم هست واسه من ! 

اینکه دخترم ممکنه روحیاتش شبیه خانوادم باشه و ... 

 

----------------------------

- از بعد اون ماجرا خونه مادرشوهرم ، دیگه نرفتیم اونطرف . 

ولی .. 

چون مادربزرگ همسر دچار مشکلی شد و نیاز به مراقبت پیدا کرد ،  مادرشوهر اولین نفر بود که رفت واسه پرستاری ، بخاطر همین ما مجبور شدیم هم برای عیادت و هم سرزدن به مادرشوهر بریم خونه مادربزرگ که توفیق اجباری هم شد واسه دیدن مریم اینا خخ

 

------------------------------

 

ـ مشکل مادربزرگ خودمم ، بیماری خود ایمنی تشخیص داده شد . 

خداروشکر سرطان نبود ولی بخاطر درگیر شدن بیشتر سلولهای بدنش ، تا همیشه مجبور به تزریق و مصرف داروهای کورتونی شده . 

خدا کمکش کنه 

 

 

------------------------------

- مدتیه پسر جوان صاحبخونه ، همراه با پارتنرش ( دوست ، نامزد ؟! ) زیاد به سوییتشون سر میزنه ( هفته ای چند روز ) و این شده واسه ما و همسایه ها دردسر ! 

جای پارک ماشینها رو میگیره و عملا چندتا همسایه رو زابراه می‌کنه ، به حرف هیچکسم گوش نمیده ! 

علاوه بر اون پنجره سوییتش رو به حیاط ما باز میشه و بدون توجه به تذکر های چندباره ما اونو باز نگه میداره و عملا حریم زندگی منو بهم میزنه! 

از آب و برق و گاز هم که نگم با واحد ما مشترکه و ... 

صاحب خونه هم که هیییچ ! 

تازه با همسایه ها بد حرف میزنه که چیکارش دارید و خونشه و ... 

فقط چون از اخلاق همسر خوشش میاد ،  با ما بهتر برخورد می‌کنه و در حد تذکر کوتاه به پسرش رفع و رجوعش می‌کنه ! 

نمیتونیم اعتراضی کنیم چون پیش پیش همون پارسال اجاره ما رو کمتر حساب کرده بود و گفته بود ممکنه این سوییت هم بیشتر استفاده بشه و هزینه برق و آب و گاز زیادتر ! 

ولی فکرشو نمی‌کردم در این حد دردسر درست بشه واسمون ! 

به همسر میگم بیا از اینجا بریم . میگه حالا صبوری کن فعلا تا تکلیف ارث مشخص بشه بلکه راه بهتری پیدا بشه برامون . 

چی بگم والا 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۲۱
  • ساره
  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۲۷
  • ساره

همسایه بالایی ما خانواده جالبی هستن . 

پر انرژی و مثبت نگر . 

ینی نشده تا حالا خانم همسایه از بیرون که میاد ، پر انرژی و بلند سلام نکنه به اعضای خانوادش ! 

اونم با الفاظ قشنگ مثل سلام همسرم ، سلام پسر قشنگم و ... 

اونقدر بلند سلام می‌کنه که صداش قشنگ میاد پایین ! 

بعد  زیاد میرن شهر خودشون و معمولا خونه نیستن ، اما وقتی میان یهو میبینی همزمان مهمونم واسشون میاد . 

این خانم و آقا اینقدر مودب و خونگرم برخورد میکنن و از دم در با عشق خوش آمد گویی میکنن که تو هم دوست داری با مهموناشون بری بالا ! smiley

  • ۱ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۶:۱۹
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۶:۴۲
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۳۱
  • ساره
  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۱۳
  • ساره