- ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۴۷
امروز اولین روزی هست که دخترک روزه کامل میگیره .
نمیدونم از پسش برمیاد یا نه . ولی خوشحالم که با ذوق و خواسته خودش داره انجامش میده .
از دیشب سردرد داشتم ولی دلم نیومد برای دخترک کم بذارم . غذا درست کردم واسش و سحر بیدارش کردم . خودم کنارش نشستم ، تلویزیون رو هم با صدای کم روشن کردم تا مناجات ها و دعاهاشو بشنویم .
مثل تمام هم نسلای خودم ، سحری خوردن و شنیدن دعاهاش در کنار خانواده ، جز بهترین نوستالژی های زندگیمه و الان با هر سختی که شده تمام تلاشمو میکنم تا دخترک هم طعم شیرینشو بچشه.
درسته که پدر و مادرش نمیتونن روزه بگیرن . ولی دلیل نمیشه منه مادر تنهاش بذارم . حتی اگه به قیمت بیشتر شدن درد در سرم باشه . حتی اگه این درد بلایی به سرم بیاره که مثل جنازه بیفتم یه گوشه درست مثل الان
دوباره همسر بیکار شد
کاری که آزمایشی رفته بود مناسب سنش نبود و عذرشو خواستن . وقتی هم برای کار دوم که مهلت گرفته بود ، تماس گرفت گفتن چون سفارشها زیاد شده بوده مجبور شدن نیرو بگیرن و نیروی جدید هم جوانتر و کارآمدتر از همسر هست
برگشتیم سر خونه اول ..
این روزا برام خیلی سخت داره میگذره ! به زور قرص قلبمو آروم نگه داشتم فقط .. وگرنه فکر شب عید منو از پا درآورده !
پ.ن
- صاحبکار قبلی که آقا محمودم براش کار میکرد ، از وضعیتمون باخبر شده و گفته شاید بتونم موقتا بیارمش سرکار .
هیچ دوست ندارم دوباره برگرده ،خودشم دلش رضا نیست ، ولی چاره ای نیست .. خوب میدونم که برای خود صاحبکارم جالب نیست . اما داره بزرگواری میکنه .
فعلا هنوز تماس نگرفته . تا خدا چه خواهد و چه پیش آید .
- پست مهتاب ادامه داره و دارم مینویسمش ، ولی یکم طولانیه و وقت نمیکنم زودتر تمومش کنم . نمیتونمم بیخیالش بشم چون رو دلم سنگینی میکنه اگه ننویسمش . پس مجبورم چند خط چند خط بنویسم تا تموم بشه بالاخره
خب ... گویا کار سخت و سنگینه !
اونقدر به همسر فشار اومده بوده که خود صاحب کار یکساعت زودتر مرخصش کرده بود دیروز !
فعلا همسر میخواد چند روز دیگه هم بره ببینه میتونه یا نه .
توکل بخدا
امروز همسر رفت سرکار جدید .
علاوه بر اون دوتا کاری که گفتم دو تای دیگه هم پیدا شد که البته هیچ کدوم شرایط ایده آلی ندارن و همه حداقل حقوق با شرایط تقریبا سخت کارگری هستن.
همسر که دلش رضا به هیچکدوم نبود ، ولی من کوتاه نیومدم و وادارش کردم یکیشون انتخاب کنه ( بماند که چی شد و چی کشیدم ) . اونم بالاخره قرار شد یکیشو با پیشنهاد صاحب کار فعلا یک هفته ای آزمایشی کار کنه تا ببینن میتونه یا نه . و اگه نتونست و نشد ، بره سرکار مورد دومی دیگه .
سومی و چهارمی هم تقریبا کنسل کردیم . آشنای خودم معرفی کرده بود که خب ترجیح میدم اصلا ورود نکنیم .
خلاصه به این ترتیب امروز روز اول کار آزمایشی همسر هست .
اینکه چطور پیش بره الله اعلم .
صبح وقتی به خودم اومدم دیدم زیرلب دارم دعا میکنم همسر دووم بیاره و همینجا بمونه دیگه ! راستش به خودم خندیدم .. گفتم ای ساره بیچاره که بازم دست به دعا شدی خخ
میدونید .. آخه این شرکت هم تازه راه افتاده و نمیدونم چه آینده ای در پیش داره . بهرحال توکل به خدا ، ما حرکتمونو کردیم . برکتش با خودش دیگه .
شدیداً نگران بابا هستم ، شدیداً ..
امروز دیگه به زبان آورد که چقدر حالش بده !
بابای مهربونم گفت از ناراحتی دارم سکته میکنم !
بمیرم براش ..
فکر میکردم فقط خودم دورمو خلوت کردم و زیاد با دوستان دوران جوانی در ارتباط نیستم ! نگو همون دوستانی که نصف و نیمه باخبرم ازشون ، بدتر از منن و اونا با هیچکس دیگه در ارتباط نیستن ! ینی هیچکسا !!!!!
بعد من حداقل یه چت و گفتگوی کوتاه دارم ، یا اگه عزیزی از دست بدن که میشناختم ، حتما مراسمشون شرکت میکنم یا پیامی چیزی میدم ! ولی بقیه همونو هم انجام نمیدن ! اصلا انگار دفترش بسته شده برا همیشه !
هیچ دلیل خاصی هم نداره. نه قهری ، نه حرفی نه چیزی ! انگار که قهر و آشتی هم زمان خاص خودشو داره و مربوط به همون اوایل دوران بچگی تا جوانیه!
از یه سنی به بعد آدما خودبخود بخاطر شرایط زندگی و هدفهای مهمتر و دغدغه های بیشتر و .. و ... نوع روابطشون با اطرافیان تغییر میکنه .
خلاصه امروز فهمیدم من فقط از نظر خانواده خودم نرمال نیستم چون منزوی شدم ! ، در حالیکه کاملا رفتارم عادی بوده و چیز غیر طبیعی وجود نداره!
در واقع این خانواده من هستن که با بقیه فرق دارن چون هنوز همه چیشون سرجاشه ! و حتی روابط اجتماعیشون بیشتر هم شده ! برا همینه که منو نمیفهمن و تازه ناراحتم هستن !
چه خوب که تراپیستم درکم میکنه همیشه و میگه آرامش خودت مهمتره ، وگرنه همیشه این عذاب وجدانو با خودم حمل میکردم که چقدر بده من دیگه زیاد اجتماعی نیستم !
امروز تشییع داداش صمیمی ترین دوست دوران دانشگاهم بود ، دوستی که سالهاست از ایران رفته و تمام گفتگو و تماس ما محدود شده به پیامهای کوتاه گاهگاهی و نهایتا تبریک تولد همدیگه !
و حالا من بعد از چندین سال تو همچین شرایطی به دیدنش رفتم و توی مراسم شرکت کردم .
ولی دیگه هیچکدوم از همون اکیپ خیلی خیلی صمیمی و خواهرانه نیومدن. حتی پیام تسلیت هم نفرستادن .. به همین راحتی !
این دوستمم گلایه نکرد .. خیلی عادی برخورد کرد و همه چیز نرمال بود .. البته بجز بی تابی های خیلی خیلی زیادش واسه برادرش ... واسه تمام سالهای دوری و ...
آره .. دنیا همینقدر عجیب و غیرقابل پیش بینیه . با آدمهایی که خواسته ناخواسته با این چرخ گردون زندگی میچرخن ، شاد میشن ، غمگین میشن ، ضعیف میشن ، قوی میشن و حتی تغییر میکنن !
این روزا کمترین معاشرت و گفتگو رو با همسر دارم .
در حد سلام و خداحافظ و شب بخیر و جملات ضروریه کوتاه و مختصر .
یکی از بزرگترین نقطه ضعفهای همسر همین بوده همیشه .
هیچی به اندازه بی محلی کردن اذیتش نمیکنه .
ولی الان واقعا قصدم تنبیه و اذیت نیست .
حرفم نمیاد در واقع . ( که بهتره هم نیاد چون چیزی جز بحث و دعوا برای ارائه ندارم )
همینکه دارم همه زورمو میزنم تا جلوی دخترک قوی باشم ، واسم کافیه !
اصلا چه حرفی دارم بزنم ؟
کسی که خودشو به اون راه بزنه و نفهمه درد مهمترین فرد زندگیش چیه ، بدرد حرف و گفتگو نمیخوره !
داستان های هرروزشم که دنبال کار بودم و فرم پر کردم و فلان کردم و بهمان کردم واسم تکراری شده !
کم حافظه ست دیگه !
نمیفهمه کی و کجا چی سرهم کرده !
البته که به روش میارم و در حد یکی دوتا جمله کوتاه ، یادآوری میکنم حواسم هست دروغ میگه . .
ولی خب بازم حرفی نمیاد که ادامه بدم .
همینکه بفهمه احمق نیستم کافیه . که میفهمه هم !
و دوباره برای بدست آوردن دلم گاهگداری تلاشی میکنه و بعد مدتی برمیگرده سرجای اولش .
الانم از همون روزاست که داره تلاش میکنه ، یکی دو جایی هم پیدا کرده ، ولی زیاد جدی نگرفته .
که خب مجبوره برای جلب نظر منم که شده ، بیشتر پیگیری کنه . دیگه نمیدونم تا آخرش میره یا نه . (فعلا هی میاد گزارش میده )
از شرکت هم همچنان خبری نیست . به جایی رسیدم که اگه بشه هم حالم خوب نمیشه . اونقدر درد کشیدم این چند ماه (و در واقع چند سال) که فکر نمیکنم با این چیزا سر ذوق بیام و شور زندگی در درونم جریان پیدا کنه .
آره ... انگار تو این قسمت از امتحان خدا رسیدم به اون مرحله که ترجیح میدم کاغذ سفید بدم و برم !
دیگه قبولی و ردم با خودش ..
من همه تلاشمو کردم ، بیشتر از این کاری از دستم برنمیاد .
پ.ن
ـ اولین باره توی آینه میبینم چشمام گود رفته !!!
نمیدونم بخاطر عینکه یا گریه های هرروز !
هرچیه دوستش ندارم ، ولی فعلا دل و دماغ پیگیری و درست کردنشو هم ندارم .
- خواهر همچنان پرشور و حرارت پیگیر کاریه که به من سپرده !
و من انگار که تکلیف شبم عقب افتاده و باید انجامش بدم ، در حالیکه توی فرمول های اولیه گیر کردم ! معذب و ناراحتم !
دیگه بهش گفتم خودشو جمع و جور و متمرکز کنه تا بتونم یادش بدم خودش انجام بده و دست از سر من برداره !
بلکه خودش بیفته تو کار و متوجه بشه به این راحتیا هم نیست و باید وقت بیشتری براش بذاره ، مدام تمرین کنه تا راه بیفته . نه اینکه هنوز این هندونه رو برنداشته بره سراغ یکی دیگه ! ( که بعید میدونم حوصله انجام دادنشو داشته باشه و احتمالا رهاش میکنه )