دارو گرفتم از دکتر اعصاب و روان ..
چاره ای نیست ، باید مادر قوی باشم ، سرحال باشم ، با حوصله باشم ..
امیدوارم جواب بده و بسازه بهم
توکل بخدا
- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۸
دارو گرفتم از دکتر اعصاب و روان ..
چاره ای نیست ، باید مادر قوی باشم ، سرحال باشم ، با حوصله باشم ..
امیدوارم جواب بده و بسازه بهم
توکل بخدا
_ همه جای خونه بهم ریخته و شلوغه .. و سردرد بهانه بود واسه جمع نکردن ، درسته نای هیچ کاری نداشتم ، ولی دست و دلمم به کار نمیرفت و نمیره !
همه زندگیم شده چشم انتظاری برای یه تماس و یه خبر خوب ... و انگار قفل شدم تو زمان ..
همسر عملا شل کرده و ترسهام یکی یکی داره به واقعیت می پیونده ..
و من همه توانمو جمع کردم که سرپا بایستم و نذارم بدتر شه ! واسه همینه که دیگه جون و حوصله ای برام نمونده ..
خداروشکر که اینجا هست ، که نوشتن هست، وگرنه ...
_______________________________________
_ دیشب دورهمی کوچیک با صمیمیترین ها داشتیم .. ولی نرفتم .. داغون تر از ابن حرفا بودم که شرکت کنم ..
وقتی بهش فکر میکنم ، حسرت میخورم که کاش منم بودم و در جواب اون همه اصرار نه نگفته بودم ، ولی .. یکم که میگذره میبینم اون تایم ، آدم جمع نبودم و ترجیحم موندن تو حال خودم بود ..
________________________________________
_ هنوز جلسه ای برگزار نشده .. اما حرفایی زده شده به اون افراد ...
نمیدونم بالاخره این اتفاق میفته یا نه ، چون مادر همسر هم مثل پسرش ، یه وقتایی سست میشه و رها میکنه ... و درست جایی که باید باشه نیست !
درسته که خیلی خیلی ناراحتم و منتظر تشکیل جلسه ..
ولی روح و روانم کشش فکر کردن و حرص خوردن زیاد بابت این حاشیه ها رو نداره ..
ترجیح میدم فعلا دایورت کنم تا وقتش برسه ..
اگه بذارن .. اگه بشه ..
که نمیذارن ..
و هربار با یه اتفاق جدید غافلگیرمون میکنن !
____________________________________
_ اومده بودن به مامان و بابا سر بزنن ، مادر بچه ، وسط تعریفای خنده دارش، گفت دخترم یهو به راننده گفت بابام تو فلان اداره کارمنده !
همه خندیدن ..
ولی من ... بغضم ترکید ..
به بهونه پذیرایی رفتم تو آشپزخونه و آب زدم به صورتم که کسی نفهمه ..
جمع شلوغ بود و هیچکس حواسش نبود ..
سراپا حسرت شدم انگار ..
و دل نازک ..
________________________________________
_ کاش کاری از دستم برمیومد.. کاش ..
داغونم .. خیلی ..
خدایا کمکم کن
از اون شب به اینور ، سردرد گرفتم و هیچ جوره خوب نمیشم ، فقط به لطف مسکن ها گاهی از شدت دردش کمتر میشه .
حرف دارم واسه گفتن ، ولی جون ندارم بنویسم .
بهتر که شدم میام میگم .
فردا دایی کوچیکه همسر نذری داره و همه رو خونه آقابزرگ دعوت کرده ، ولی ما و خانواده همسر نمیریم .
دیگه سکوت و احترام کافیه ..
باید برخورد کرد !
پ.ن
_ همسر به مادرش اینا گفته بود من از حرف پیمان ناراحت شدم ، خواهرشم تماس گرفت معذرت خواهی کرد ..
ولی من هنوز ناراحتم .. حرف پیمان خیلی خیلی بیجا بود .
حتی اگه توی یه جبهه باشیم هم اجازه نمیدم بهم توهین کنه ! حتما ناراحتیمو نشون میدم .
_ مثلا الان دلم میخواست همسر دخترکمو میبرد بیرون ، منم میرفتم خونه یکی که باهاش راحتم ، ساعتی پیشش مینشستم ، تعریف میکردیم و چای میخوردیم ، بعدشم خداحافظی میکردم و برمیگشتم خونه .
__________________________
_ واسه کاری به فاطمه پیام دادم ، بنده خدا قبل اینکه جوابمو بده ، در مورد کار گفت و اینکه حواسش هست و این حرفا ..
تشکر کردم و گفتم محبتش بهمون ثابت شده ست ..
تا همین چند وقت پیش با احتیاط پیام میدادم ، ولی الان به خودم میگم من همون ساره سابقم ، فرقی نکردم ، چرا باید خودمو محصور کنم بخاطر سوءتفاهم دیگران !
چرا مهربون نباشم وقتی دوستشون دارم ؟!
واسه همین مثل قبل ترها حرف زدم باهاش .
و چقدرم که این دختر محبت داره بهم .. چقدر دوستم داره .
نمیدونم کسی این حس منو درک میکنه یا نه ؟!
اصلا یه جور عجیبی از محبتش شرمنده میشم !
____________________________________
_ در راستای کودتایی که گفتم ، الان همسر روز پنجمی هست که سیگار و قهوه رو گذاشته کنار !
بخاطر من ، بخاطر دخترک ، بخاطر خودش .. بخاطر زندگیمون ..
خدا کنه دائمی بشه ..
____________________________________
_ نمیدونم .. شاید مجبور شم برم پیش متخصص اعصاب و روان !
حس میکنم جسم و روحم توان تحمل اینهمه نگرانی و استرس رو نداره
دخترک مادر شاد میخواد ، توجه و محبت میخواد ، نه مادر ساکت و گوشه نشین و مضطرب !
___________________________
_ به فاطمه گفتم در مورد یکی از کارهای پیشنهادی ( نگفته بودیم چون فکر میکردیم ناراحت میشه ) و گفتم بخاطر شرکت رد کردیم ..
جواب نداد .. نمیدونم ناراحت شد یا نه !؟
________________________
_ خدایا تنها پناهم تویی
_ همسر باز تماس گرفت و اونا دوباره گفتن خیالت راحت کار اوکی هست ، فقط باید صبور باشی ...
چی بگم ..
_________________________
_ همسر و دخترک نمیدونن من بخاطر اطلاعات پایه ای که از بیس نرم افزار دارم ، خیلی راحت میتونم آمارشونو از کار با موبایل دربیارم .. !!
فکر کنم این واسه یه مادر بد نباشه
____________________________________
_ چقدر بده یه مرد ، یه مرد دیگه رو مرتب داداش و برادر صدا کنه با کلی ابراز محبت و این حرفا ، بعد به زن اون مرد چشم داشته باشه !!!!
کثیفه نه ؟!
هوم کثیفه ..
________________________________
_ دیشب کودتا کردم ، ولی به همون اندازه هم شکستم !
مفصله اما حس نوشتن نیست ..
امروز یه حرکتایی صورت گرفت از طرف همسر ، میام میگم بعد .. چه جدی بشه چه نشه ..
___________________________
_ دلم مشاوره میخواد ، ولی منطقم میگه الان وقتش نیست .. تو فقط باید صبور باشی .. کار دیگه ای جز اینایی که انجام دادی نیست .. بیخودی دنبال راهکار نگرد !
میدونم فاطمه و شوهرش هرروز پیگیر هستن و اگه بیشتر از ما نگران نباشن ، کمتر هم نیستن .
ولی دلم میخواد بهشون بگم بسه و پرونده این قضیه رو ببندم !
الان دو ماهه که درگیر این برنامه ایم و هنوز خبری نشده . دیگه نمیکشم بخدا ..
ولی خب چون شرط فاطمه به همسر این بود که اگه زیرش نزنه و قول بده بره سر اینکار اونا پیگیری کنن ، الان من نمیتونم حرفی بزنم !
اما همسر میتونه خودش بگه که دیگه نمیشه صبر کرد و باید دنبال کار دیگه ای بود !
که نمیگه .. ینی اصلا همسر مهم نیست واسش که بشه یا نه !
و این حال منو بدتر میکنه !
میگن آدم که پیر میشه ، گاهی به حرص خوردن و نگرانی جوانترها که نگاه میکنه ، لبخند میزنه و بنظرش اون همه نگرانی واسه یه مسأله بی ارزشه ..
ولی من مطمئنم اگه به پیری رسیدم ، هیچ وقت به شرایط این چنینی واسه کسی نمیخندم...
چون دغدغه من بیشتر از کار ، خود همسر هست .. !
چون اصلا پیر شدم بخاطر همین مسائل !