حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

دارو گرفتم از دکتر اعصاب و روان .. 

چاره ای نیست ، باید مادر قوی باشم ، سرحال باشم ، با حوصله باشم .. 

امیدوارم جواب بده و بسازه بهم 

توکل بخدا 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۸
  • ساره

من صبور نیستم ...‌

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۲۹
  • ساره

_ همه جای خونه بهم ریخته و شلوغه .. و سردرد بهانه بود واسه جمع نکردن ، درسته نای هیچ کاری نداشتم ، ولی دست و دلمم به کار نمیرفت و نمیره !

همه زندگیم شده چشم انتظاری برای یه تماس و یه خبر خوب ... و انگار قفل شدم تو زمان .. 

همسر عملا شل کرده و ترسهام یکی یکی داره به واقعیت می پیونده .. 

و من همه توانمو جمع کردم که سرپا بایستم و نذارم بدتر شه ! واسه همینه که دیگه جون و حوصله ای برام نمونده .. 

خداروشکر که اینجا هست ، که نوشتن هست،  وگرنه ... 

 

 

_______________________________________

 

_ دیشب دورهمی کوچیک با صمیمیترین ها داشتیم .. ولی نرفتم .. داغون تر از ابن حرفا بودم که شرکت کنم .. 

وقتی بهش فکر میکنم ، حسرت میخورم که کاش منم بودم و در جواب اون همه اصرار نه نگفته بودم ، ولی .. یکم که میگذره میبینم اون تایم ، آدم جمع نبودم و ترجیحم موندن تو حال خودم بود .. 

 

________________________________________

 

_ هنوز جلسه ای برگزار نشده .. اما حرفایی زده شده به اون افراد ... 

نمی‌دونم بالاخره این اتفاق میفته یا نه ، چون مادر همسر هم مثل پسرش ، یه وقتایی سست میشه و رها می‌کنه ... و درست جایی که باید باشه نیست ! 

درسته که خیلی خیلی ناراحتم و منتظر تشکیل جلسه .. 

ولی روح و روانم کشش فکر کردن و حرص خوردن زیاد بابت این حاشیه ها رو نداره .. 

ترجیح میدم فعلا دایورت کنم تا وقتش برسه ..

اگه بذارن ..‌ اگه بشه .. 

که نمیذارن .. 

و هربار با یه اتفاق جدید غافلگیرمون میکنن ! 

 

 

____________________________________

 

_ اومده بودن به مامان و بابا سر بزنن ، مادر بچه ،  وسط تعریفای خنده دارش،  گفت دخترم یهو به راننده گفت بابام تو فلان اداره کارمنده ! 

همه خندیدن .. 

ولی من ... بغضم ترکید .. 

به بهونه پذیرایی رفتم تو آشپزخونه و آب زدم به صورتم که کسی نفهمه .. 

جمع شلوغ بود و هیچکس حواسش نبود .. 

سراپا حسرت شدم انگار .. 

و دل نازک .. 

 

________________________________________

 

 

 

_ کاش کاری از دستم برمیومد.. کاش .. 

داغونم .. خیلی .. 

خدایا کمکم کن 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۴۴
  • ساره

از اون شب به اینور ، سردرد گرفتم و هیچ جوره خوب نمیشم ، فقط به لطف مسکن ها گاهی از شدت دردش کمتر میشه . 

حرف دارم واسه گفتن ، ولی جون ندارم بنویسم . 

بهتر که شدم میام میگم .

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۱۲
  • ساره

فردا دایی کوچیکه همسر نذری داره و همه رو خونه آقابزرگ دعوت کرده ، ولی ما و خانواده همسر نمیریم . 

دیگه سکوت و احترام کافیه .. 

باید برخورد کرد !

 

 

پ.ن 

_ همسر به مادرش اینا گفته بود من از حرف پیمان ناراحت شدم ، خواهرشم تماس گرفت معذرت خواهی کرد .. 

ولی من هنوز ناراحتم .. حرف پیمان خیلی خیلی بیجا بود . 

حتی اگه توی یه جبهه باشیم هم اجازه نمیدم بهم توهین کنه ! حتما ناراحتیمو نشون میدم . 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۴۱
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۳۵
  • ساره

_ مثلا الان دلم میخواست همسر دخترکمو میبرد بیرون ، منم میرفتم خونه یکی که باهاش راحتم ، ساعتی پیشش مینشستم ، تعریف میکردیم و چای می‌خوردیم ، بعدشم خداحافظی میکردم و برمیگشتم خونه . 

 

__________________________

 

_ واسه کاری به فاطمه پیام دادم ، بنده خدا قبل اینکه جوابمو بده ، در مورد کار گفت و اینکه حواسش هست و این حرفا .. 

تشکر کردم و گفتم محبتش بهمون ثابت شده ست .. 

تا همین چند وقت پیش با احتیاط پیام میدادم ، ولی الان به خودم میگم من همون ساره سابقم ، فرقی نکردم ، چرا باید خودمو محصور کنم بخاطر سوءتفاهم دیگران ! 

چرا مهربون نباشم وقتی دوستشون دارم ؟! 

واسه همین مثل قبل ترها حرف زدم باهاش .

و چقدرم که این دختر محبت داره بهم .. چقدر دوستم داره .

نمی‌دونم کسی این حس منو درک می‌کنه یا نه ؟! 

اصلا یه جور عجیبی از محبتش شرمنده میشم ! 

 

____________________________________

 

_ در راستای کودتایی که گفتم ، الان همسر روز پنجمی هست که سیگار و قهوه رو گذاشته کنار ! 

بخاطر من ، بخاطر دخترک ، بخاطر خودش .. بخاطر زندگیمون ..

خدا کنه دائمی بشه ..

 

____________________________________

 

_ نمی‌دونم .. شاید مجبور شم برم پیش متخصص اعصاب و روان ! 

حس میکنم جسم و روحم توان تحمل اینهمه نگرانی و استرس رو نداره crying

دخترک مادر شاد میخواد ، توجه و محبت میخواد ، نه مادر ساکت و گوشه نشین و مضطرب ! 

 

___________________________

 

_ به فاطمه گفتم در مورد یکی از کارهای پیشنهادی ( نگفته بودیم چون فکر میکردیم ناراحت میشه ) و گفتم بخاطر شرکت رد کردیم ..

جواب نداد .. نمی‌دونم ناراحت شد یا نه !؟

 

 

________________________

 

_ خدایا تنها پناهم تویی 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۲۴
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۲۰
  • ساره

_ همسر باز تماس گرفت و اونا دوباره گفتن خیالت راحت کار اوکی هست ، فقط باید صبور باشی ... 

چی بگم .. 

 

_________________________

 

_ همسر و دخترک نمی‌دونن من بخاطر اطلاعات پایه ای که از بیس نرم افزار دارم ، خیلی راحت میتونم آمارشونو از کار با موبایل دربیارم .. !! 

 فکر کنم این واسه یه مادر بد نباشه wink

 

 

____________________________________

 

_ چقدر بده یه مرد ، یه مرد دیگه رو مرتب داداش و برادر صدا کنه با کلی ابراز محبت و این حرفا ، بعد به زن اون مرد چشم داشته باشه !!!! 

کثیفه نه ؟! 

هوم کثیفه .. 

 

 

________________________________

 

_ دیشب کودتا کردم ، ولی به همون اندازه هم شکستم ! 

مفصله اما حس نوشتن نیست .. 

امروز یه حرکتایی صورت گرفت از طرف همسر ، میام میگم بعد .. چه جدی بشه چه نشه .. 

 

___________________________

 

_ دلم مشاوره میخواد ، ولی منطقم میگه الان وقتش نیست .. تو فقط باید صبور باشی .. کار دیگه ای جز اینایی که انجام دادی نیست .. بیخودی دنبال راهکار نگرد ! 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۱
  • ساره

می‌دونم فاطمه و شوهرش هرروز پیگیر هستن و اگه بیشتر از ما نگران نباشن ، کمتر هم نیستن . 

ولی دلم میخواد بهشون بگم بسه و پرونده این قضیه رو ببندم ! 

الان دو ماهه که درگیر این برنامه ایم و هنوز خبری نشده . دیگه نمی‌کشم بخدا .. 

ولی خب چون شرط فاطمه به همسر این بود که اگه زیرش نزنه و قول بده بره سر اینکار اونا پیگیری کنن ، الان من نمیتونم حرفی بزنم ! 

اما همسر می‌تونه خودش بگه که دیگه نمیشه صبر کرد و باید دنبال کار دیگه ای بود ! 

که نمیگه .. ینی اصلا همسر مهم نیست واسش که بشه یا نه ! 

و این حال منو بدتر می‌کنه ! 

میگن آدم که پیر میشه ، گاهی به حرص خوردن و نگرانی جوانترها که نگاه می‌کنه ، لبخند میزنه و بنظرش اون همه نگرانی واسه یه مسأله بی ارزشه .. 

ولی من مطمئنم اگه به پیری رسیدم ، هیچ وقت به شرایط این چنینی واسه کسی نمی‌خندم... 

چون دغدغه من بیشتر از کار ، خود همسر هست .. ! 

چون اصلا پیر شدم بخاطر همین مسائل !

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۵۰
  • ساره