حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۴۷
  • ساره

امروز اولین روزی هست که دخترک روزه کامل میگیره . 

نمی‌دونم از پسش برمیاد یا نه . ولی خوشحالم که با ذوق و خواسته خودش داره انجامش میده . 

از دیشب سردرد داشتم ولی دلم نیومد برای دخترک کم بذارم . غذا درست کردم واسش و سحر بیدارش کردم . خودم کنارش نشستم ، تلویزیون رو هم با صدای کم روشن کردم تا مناجات ها و دعاهاشو بشنویم . 

مثل تمام هم نسلای خودم ، سحری خوردن و شنیدن دعاهاش در کنار خانواده ، جز بهترین نوستالژی های زندگیمه و الان با هر سختی که شده تمام تلاشمو میکنم تا دخترک هم طعم شیرینشو بچشه. 

درسته که پدر و مادرش نمیتونن روزه بگیرن . ولی دلیل نمیشه منه مادر تنهاش بذارم . حتی اگه به قیمت بیشتر شدن درد در سرم باشه . حتی اگه این درد بلایی به سرم بیاره که مثل جنازه بیفتم یه گوشه درست مثل الان 

  • ۲ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۱۱
  • ساره

دوباره همسر بیکار شد sad

کاری که آزمایشی رفته بود مناسب سنش نبود و عذرشو خواستن . وقتی هم برای کار دوم که مهلت گرفته بود ، تماس گرفت گفتن چون سفارشها زیاد شده بوده مجبور شدن نیرو بگیرن و نیروی جدید هم جوانتر و کارآمدتر از همسر هست crying

برگشتیم سر خونه اول .. 

این روزا برام خیلی سخت داره میگذره ! به زور قرص قلبمو آروم نگه داشتم فقط .. وگرنه فکر شب عید منو از پا درآورده ! 

 

 

پ.ن 

- صاحبکار قبلی که آقا محمودم براش کار میکرد ، از وضعیتمون باخبر شده و گفته شاید بتونم موقتا بیارمش سرکار . 

هیچ دوست ندارم دوباره برگرده ،خودشم دلش رضا نیست ،  ولی چاره ای نیست .. خوب می‌دونم که برای خود صاحبکارم جالب نیست . اما داره بزرگواری می‌کنه . 

فعلا هنوز تماس نگرفته . تا خدا چه خواهد و چه پیش آید .

 

- پست مهتاب ادامه داره و دارم مینویسمش ، ولی یکم طولانیه و وقت نمیکنم زودتر تمومش کنم . نمیتونمم بیخیالش بشم چون رو دلم سنگینی می‌کنه اگه ننویسمش . پس مجبورم چند خط چند خط بنویسم تا تموم بشه بالاخره 

  • ۱ نظر
  • ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۱
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۰۰
  • ساره

خب ... گویا کار سخت و سنگینه ! 

اونقدر به همسر فشار اومده بوده که خود صاحب کار یکساعت زودتر مرخصش کرده بود دیروز ! 

فعلا همسر میخواد چند روز دیگه هم بره ببینه می‌تونه یا نه . 

توکل بخدا 

  • ۲ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۱۴
  • ساره

امروز همسر رفت سرکار جدید . 

علاوه بر اون دوتا کاری که گفتم دو تای دیگه هم پیدا شد که البته هیچ کدوم شرایط ایده آلی ندارن و همه حداقل حقوق با شرایط تقریبا سخت کارگری هستن. 

همسر که دلش رضا به هیچکدوم نبود ، ولی من کوتاه نیومدم و وادارش کردم یکیشون انتخاب کنه ( بماند که چی شد و چی کشیدم ) . اونم بالاخره قرار شد یکیشو با پیشنهاد صاحب کار فعلا  یک هفته ای آزمایشی کار کنه تا ببینن می‌تونه یا نه . و اگه نتونست و نشد ، بره سرکار مورد دومی دیگه . 

سومی و چهارمی هم تقریبا کنسل کردیم . آشنای خودم معرفی کرده بود که خب ترجیح میدم اصلا ورود نکنیم . 

خلاصه به این ترتیب امروز روز اول کار آزمایشی همسر هست . 

اینکه چطور پیش بره الله اعلم . 

صبح وقتی به خودم اومدم دیدم زیرلب دارم دعا میکنم همسر دووم بیاره و همینجا بمونه دیگه !  راستش به خودم خندیدم .. گفتم ای ساره بیچاره که بازم دست به دعا شدی خخ 

میدونید .. آخه این شرکت هم تازه راه افتاده و نمی‌دونم چه آینده ای در پیش داره . بهرحال توکل به خدا ، ما حرکتمونو کردیم . برکتش با خودش دیگه .

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۳۳
  • ساره

شدیداً نگران بابا هستم ، شدیداً .. 

امروز دیگه به زبان آورد که چقدر حالش بده ! 

بابای مهربونم گفت از ناراحتی دارم سکته میکنم ! 

بمیرم براش ..

  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۵۶
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۳۶
  • ساره

فکر میکردم فقط خودم دورمو خلوت کردم و زیاد با دوستان دوران جوانی در ارتباط نیستم ! نگو همون دوستانی که نصف و نیمه باخبرم ازشون ،  بدتر از منن و اونا  با هیچکس دیگه در ارتباط نیستن ! ینی هیچکسا !!!!! 

بعد من حداقل یه چت و گفتگوی کوتاه دارم ، یا اگه عزیزی از دست بدن که میشناختم ، حتما مراسمشون شرکت میکنم یا پیامی چیزی میدم !  ولی بقیه همونو هم انجام نمیدن ! اصلا انگار دفترش بسته شده برا همیشه ! 

هیچ دلیل خاصی هم نداره.  نه قهری ، نه حرفی نه چیزی ! انگار که قهر و آشتی هم زمان خاص خودشو داره و مربوط به همون اوایل دوران بچگی تا جوانیه! 

از یه سنی به بعد آدما خودبخود بخاطر شرایط زندگی و هدف‌های مهمتر و دغدغه های بیشتر و .. و ...  نوع روابطشون با اطرافیان تغییر میکنه . 

خلاصه امروز فهمیدم من فقط از نظر خانواده خودم نرمال نیستم چون منزوی شدم ! ،  در حالیکه کاملا رفتارم عادی بوده و چیز غیر طبیعی وجود نداره!

در واقع این خانواده من هستن که با بقیه فرق دارن چون هنوز همه چیشون سرجاشه !  و حتی روابط اجتماعیشون بیشتر هم شده !  برا همینه که منو نمی‌فهمن و تازه ناراحتم هستن ! 

چه خوب که تراپیستم درکم می‌کنه همیشه و میگه آرامش خودت مهمتره ، وگرنه همیشه این عذاب وجدانو با خودم حمل میکردم که چقدر بده من دیگه زیاد اجتماعی نیستم ! 

امروز تشییع داداش صمیمی ترین دوست دوران دانشگاهم بود ، دوستی که سالهاست از ایران رفته و تمام گفتگو و تماس ما محدود شده به پیامهای کوتاه گاهگاهی و نهایتا تبریک تولد همدیگه ! 

و حالا من بعد از چندین سال تو همچین شرایطی به دیدنش رفتم و توی مراسم شرکت کردم . 

ولی دیگه هیچکدوم از همون اکیپ خیلی خیلی صمیمی و خواهرانه نیومدن. حتی پیام تسلیت هم نفرستادن .. به همین راحتی ! 

این دوستمم گلایه نکرد .. خیلی عادی برخورد کرد و همه چیز نرمال بود .. البته بجز بی تابی های خیلی خیلی زیادش واسه برادرش ... واسه تمام سالهای دوری و ... 

آره .. دنیا همینقدر عجیب و غیرقابل پیش بینیه . با آدمهایی که خواسته ناخواسته با این چرخ گردون زندگی میچرخن ، شاد میشن ، غمگین میشن ، ضعیف میشن ، قوی میشن و حتی تغییر میکنن ! 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۰۹
  • ساره

این روزا کمترین معاشرت و گفتگو رو با همسر دارم .

در حد سلام و خداحافظ و شب بخیر و جملات ضروریه کوتاه و مختصر .

یکی از بزرگترین نقطه ضعف‌های همسر همین بوده همیشه . 

هیچی به اندازه بی محلی کردن اذیتش نمیکنه . 

ولی الان واقعا قصدم تنبیه و اذیت نیست . 

حرفم نمیاد در واقع . ( که بهتره هم نیاد چون چیزی جز بحث و دعوا برای ارائه ندارم ) 

همینکه دارم همه زورمو میزنم تا جلوی دخترک قوی باشم ، واسم کافیه ! 

اصلا چه حرفی دارم بزنم ؟ 

 کسی که خودشو به اون راه بزنه و نفهمه درد مهمترین فرد زندگیش چیه ، بدرد حرف و گفتگو نمیخوره ! 

داستان های هرروزشم که دنبال کار بودم و فرم پر کردم و فلان کردم و بهمان کردم واسم تکراری شده ! 

کم حافظه ست دیگه ! 

نمی‌فهمه کی و کجا چی سرهم کرده ! 

البته که به روش میارم و در حد یکی دوتا جمله کوتاه ، یادآوری میکنم حواسم هست دروغ میگه . . 

ولی خب بازم حرفی نمیاد که ادامه بدم . 

همینکه بفهمه احمق نیستم کافیه . که می‌فهمه هم ! 

و دوباره برای بدست آوردن دلم گاه‌گداری تلاشی می‌کنه و بعد مدتی برمیگرده سرجای اولش .

الانم از همون روزاست که داره تلاش می‌کنه ، یکی دو جایی هم پیدا کرده ، ولی زیاد جدی نگرفته . 

که خب مجبوره برای جلب نظر منم که شده ، بیشتر پیگیری کنه . دیگه نمی‌دونم تا آخرش میره یا نه . (فعلا هی میاد گزارش میده ) 

از شرکت هم همچنان خبری نیست . به جایی رسیدم که اگه بشه هم حالم خوب نمیشه . اونقدر درد کشیدم این چند ماه (و در واقع چند سال) که فکر نمیکنم با این چیزا سر ذوق بیام و شور زندگی در درونم جریان پیدا کنه . 

آره ... انگار تو این قسمت از امتحان خدا رسیدم به اون مرحله که ترجیح میدم کاغذ سفید بدم و برم ! 

دیگه قبولی و ردم با خودش .. 

من همه تلاشمو کردم ، بیشتر از این کاری از دستم برنمیاد .

 

 

 

 

پ.ن 

ـ اولین باره توی آینه میبینم چشمام گود رفته !!! 

نمی‌دونم بخاطر عینکه یا گریه های هرروز ! 

هرچیه دوستش ندارم ، ولی فعلا دل و دماغ پیگیری و درست کردنشو هم ندارم .

 

 

- خواهر همچنان پرشور و حرارت پیگیر کاریه که به من سپرده ! 

و من انگار که تکلیف شبم عقب افتاده و باید انجامش بدم ، در حالیکه توی فرمول های اولیه گیر کردم ! معذب و ناراحتم ! 

دیگه بهش گفتم خودشو جمع و جور و متمرکز کنه تا بتونم یادش بدم خودش انجام بده و دست از سر من برداره ! 

بلکه خودش بیفته تو کار و متوجه بشه به این راحتیا هم نیست و باید وقت بیشتری براش بذاره ، مدام تمرین کنه تا راه بیفته . نه اینکه هنوز این هندونه رو برنداشته بره سراغ یکی دیگه ! ( که بعید می‌دونم حوصله انجام دادنشو داشته باشه و احتمالا رهاش می‌کنه ) 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ساره