- ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۵
من به دعا اعتقاد دارم ..
همینطور انرژی مثبت ..
راجع به هردوشون شناخت دارم و در حد سواد و تجربه اندک خودمم ، علم آموختم ..
و اینو لطف خداوند میدونم .
که یادم داد هر نوری که انسان رو سوق بده سمت خودش و خوبیها ، قشنگه .. تفکیک شدنی هم نیست ..
اما درک نمیکنم چرا بعضی اصرار دارن که تفکیک کنن و از روی تعصب و یا نه به جهت لجاجت با تعصب ، اون یکی رو نفی کنن !!!!!!
اتصال به منبع الهی همیشه زیبا و دلنشینه .. و سبب حال خوب ..
هیچ وقت دلم نمیخواد از این مرکز خارج شم ، حتی اگه مثل همه این سالها دغدغه و مشکلات زندگیم تموم ناشدنی باشه ..
من هویتمو با این نور دارم ، حتی اگه سهمم تنها ذره ای ناچیز از تابیدنش باشه ..
مامان از کربلا اومد .
امروز مشغول مهمون بازی و پذیرایی بودیم . فردا هم احتمالا باز مهمون بیاد ( همون فامیلای درجه یک هستن که در حالت عادی هم رفت و آمد دارن ، فقط چون مثلا مامان رفته زیارت ، خودشون مقید میدونن زودتر از موعد سر بزنن )
اما نمیدونم چرا من زودتر از همیشه خسته شدم امروز و به بهانه رفتن پیش همسر ( هنوز اونور مشغوله ) سری اول مهمونا که رفتن ، خداحافظی کردم و با دخترک اومدیم خونه . ( قرار بود بمونم خونه بابا تا همسر زنگ بزنه و هماهنگ کنیم واسه رفتن به اونجا)
وقتی رسیدم ، همین که درو باز کردم ، بوی خوش آش رشته به مشامم خورد ..
بله همسایه مشغول پخت و پز بود حسابی .. مهمونم داشتن انگار ..
نمیدونستم نذریه یا خوراک خونه خودشون ..
حالا در حالت عادی زیاد آش رشته دوست ندارما ، ولی اینو عجیب دلم خواست !
دخترکم بدتر از من خخ
دیگه با خودم گفتم درست نیست صبر کنم شاید نذری نباشه واقعا .
واسه همین خودم آنلاین سفارش آش رشته دادم .
بعدشم همسر زنگ زد و گفت ما حالا حالاها کار داریم و اگه خسته ای نمیخواد بیای و بمون خونه پدرت .. که گفتم ما برگشتیم خونه خودمون ، و اگه مامانت اینا ناراحت نمیشن نمیام پس ، چون خیلی خستمه . فقط شب حتما برگرد خونه تا هرچی طول بکشه صبر میکنم .
اونم قبول کرد و خداحافظی کردیم .
یکم بعدشم دخترک با مادرجونش رفت مسجد و همزمان پیک آش رشته رو آورد .. منم سریع کشیدم توی ظرف و شروع کردم به خوردن .. قاشق سوم بودم که همسایه در زد .. بله آش نذری هم رسید ..
جاتون خالی .. هردو خوش طعم و بی نظیر ..
پ.ن
_ امروز یکم برج بود ، اما خبری نشد .. وقتی داشتم از آش نذری همسایه میخوردم ، با خودم گفتم ینی میشه منم به حاجت دلم برسم و نذرهامو ادا کنم ؟!
خدا کنه هفته پیش رو ما هم خبر خوشحالی دریافت کنیم .
( یکی دو جای دیگه پیشنهاد کار داده شده تازگیا ، که گفتیم صبر کنیم ببینیم اول ماه چی میشه بعد تصمیم بگیریم . اونا هم بد نیستن . ولی خب همه اصرار دارن اولویت همین کار مورد نظر فاطمه اینا باشه )
توکل بخدا ..
بالاخره برگشتم خونه
خودم و دخترک البته .. همسر موند تا بقیه کارا رو انجام بده .
و اینکه بازم باید جمع کنم برم !
اینبار خونه بابا ..
ینی همین چند ساعتی که خونه هستم، دارم واسه خودم جشن میگیرم .
چقدر استقلال خوبه .. چقدر لذت بخشه
دیشب که اومدیم با مادر و خواهر همسر حرف زدیم ، زمان زیادی طول کشید حرفامون تا به نتیجه رسیدیم چطوری بگیم و چی بگیم .
ولی وقتی داماد خانواده اومد، اونقدر خسته و داغون بود که روی مبل خوابش رفت . ما هم چیزی نگفتیم .
امروزم که مشغول تعمیرکاری هستن . دیگه اینکه کی گفته بشه خدا میدونه ..
مامان فردا داره میره کربلا ..
منم که باید برم اونور آخر هفته .. بابا تنها میشه .. البته داداشم اینا هستن ( طبقه بالا میشینن ) ، ولی خب چون مشغله های خودشونو دارن ، نمیتونن زیاد برن پیشش دیگه ..
بهرحال چاره ای نیست ، خودش پذیرفته قراره چند روزی تنها باشه ..
بنده خدا نگران وضعیت منم هست .. هم برا کار همسر ، هم برا واحدمون ، میگه حتما آخر هفته برو کمکشون و به فکر من نباش ..