حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۲۵
  • ساره

من به دعا اعتقاد دارم .. 

همینطور انرژی مثبت .. 

راجع به هردوشون شناخت دارم و در حد سواد و تجربه اندک خودمم ، علم آموختم .. 

و اینو لطف خداوند می‌دونم .

که یادم داد هر نوری که انسان رو سوق بده سمت خودش و خوبیها ، قشنگه .. تفکیک شدنی هم نیست .. 

اما درک نمیکنم چرا بعضی اصرار دارن که تفکیک کنن و از روی تعصب و یا نه به جهت لجاجت با تعصب ، اون یکی رو نفی کنن !!!!!! 

اتصال به منبع الهی همیشه زیبا و دلنشینه .. و سبب حال خوب .. 

هیچ وقت دلم نمی‌خواد از این مرکز خارج شم ، حتی اگه مثل همه این سالها دغدغه و مشکلات زندگیم تموم ناشدنی باشه .. 

من هویتمو با این نور دارم ، حتی اگه سهمم تنها ذره ای ناچیز از تابیدنش باشه .. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۲۳
  • ساره

مامان از کربلا اومد .

امروز مشغول مهمون بازی و پذیرایی بودیم . فردا هم احتمالا باز مهمون بیاد ( همون فامیلای درجه یک هستن که در حالت عادی هم رفت و آمد دارن ، فقط چون مثلا مامان رفته زیارت ، خودشون مقید میدونن زودتر از موعد  سر بزنن ) 

اما نمی‌دونم چرا من زودتر از همیشه خسته شدم امروز و به بهانه رفتن پیش همسر ( هنوز اونور مشغوله ) سری اول مهمونا که رفتن ، خداحافظی کردم و با دخترک اومدیم خونه . ( قرار بود بمونم خونه بابا تا همسر زنگ بزنه و هماهنگ کنیم واسه رفتن به اونجا) 

وقتی رسیدم ، همین که درو باز کردم ، بوی خوش آش رشته به مشامم خورد ..

بله همسایه مشغول پخت و پز بود حسابی .. مهمونم داشتن انگار ..

نمیدونستم نذریه یا خوراک خونه خودشون .. 

حالا در حالت عادی زیاد آش رشته دوست ندارما ، ولی اینو عجیب دلم خواست ! 

دخترکم بدتر از من خخ 

دیگه با خودم گفتم درست نیست صبر کنم شاید نذری نباشه واقعا .

واسه همین خودم آنلاین سفارش آش رشته  دادم .

بعدشم همسر زنگ زد و گفت ما حالا حالاها کار داریم و اگه خسته ای نمی‌خواد بیای و بمون خونه پدرت .. که گفتم ما برگشتیم خونه خودمون ، و اگه مامانت اینا ناراحت نمیشن نمیام پس ، چون خیلی خستمه . فقط شب حتما برگرد خونه تا هرچی طول بکشه صبر میکنم . 

اونم قبول کرد و خداحافظی کردیم .

یکم بعدشم دخترک با مادرجونش رفت مسجد و همزمان پیک آش رشته رو آورد .. منم سریع کشیدم توی ظرف و شروع کردم به خوردن .. قاشق سوم بودم که همسایه در زد .. بله آش نذری هم رسید .. smiley

جاتون خالی .. هردو خوش طعم و بی نظیر .. 

 

پ.ن 

_ امروز یکم برج بود ، اما خبری نشد .. sad وقتی داشتم از آش نذری همسایه می‌خوردم ، با خودم گفتم ینی میشه منم به حاجت دلم برسم و نذرهامو ادا کنم ؟! 

خدا کنه هفته پیش رو ما هم خبر خوشحالی دریافت کنیم . 

( یکی دو جای دیگه پیشنهاد کار داده شده تازگیا ، که گفتیم صبر کنیم ببینیم اول ماه چی میشه بعد تصمیم بگیریم . اونا هم بد نیستن . ولی خب همه اصرار دارن اولویت همین کار مورد نظر فاطمه اینا باشه ) 

توکل بخدا .. 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۲۵
  • ساره

بالاخره برگشتم خونه smiley

خودم و دخترک البته .. همسر موند تا بقیه کارا رو انجام بده .

و اینکه بازم باید جمع کنم برم ! 

اینبار خونه بابا .. 

ینی همین چند ساعتی که خونه هستم،  دارم واسه خودم جشن میگیرم .

چقدر استقلال خوبه .. چقدر لذت بخشه heart

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۰
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۹
  • ساره

دیشب که اومدیم با مادر و خواهر همسر حرف زدیم ، زمان زیادی طول کشید حرفامون تا به نتیجه رسیدیم چطوری بگیم و چی بگیم . 

ولی وقتی داماد خانواده اومد، اونقدر خسته و داغون بود که روی مبل خوابش رفت . ما هم چیزی نگفتیم . 

امروزم که مشغول تعمیرکاری هستن . دیگه اینکه کی گفته بشه خدا می‌دونه .. 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۳
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۵
  • ساره

مامان فردا داره میره کربلا .. 

منم که باید برم اونور آخر هفته .. بابا تنها میشه .. البته داداشم اینا هستن  ( طبقه بالا می‌شینن ) ، ولی خب چون مشغله های خودشونو دارن ، نمیتونن زیاد برن پیشش دیگه .. 

بهرحال چاره ای نیست ، خودش پذیرفته قراره چند روزی تنها باشه .. 

بنده خدا نگران وضعیت منم هست .. هم برا کار همسر ، هم برا واحدمون  ، میگه حتما آخر هفته برو کمکشون و به فکر من نباش .. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۰۴
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۱۳
  • ساره

برنامه روزانه بهم خورد و بقیه کار افتاد واسه آخر هفته .. عصر که برگشتم در حد یکی دوساعت تمیزکاری انجام دادیم و دیگه تعطیل کردیم . 

بعد شامم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مرخصی خخ 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۱
  • ساره