- ۰ نظر
- ۰۶ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۳۲
روزی که سالگرد آقابزرگ بود ، آقا محمود وقتی رسید خودش رفت سمت پیمان و سلام و احوالپرسی گرمی کرد .
پیمان هم با اینکار تمام خشمش فروکش کرد و آروم شد اصلا !
خوشحال شدم ، خیییییلی.
لذت بردم از درک بالا و فروتنی این مرد . (آقا محمود)
و خداروشکر کردم که حرفام تاثیر داشته .
میدونید در عین خوشحالی دلمم گرفت ..
از اینکه مردی با سن نزدیک ۶۰ سال ، اونم از خانواده همسرم ، به حرفام گوش داده و قبولم داشته ، بعد اونوقت عزیزترین و نزدیکترین آدمای زندگیم قبولم ندارن ( همسرم ، خواهرم )
تازه از باغچه برگشتیم . چقدر ندید گرفتن و بی توجهی خوبه .
از خودم راضیم ، خداروشکر
فاطمه واسه چهارشنبه سوری دعوتمون کرد باغچه آقابزرگ (همون سوییت ) ، همسر و دخترک خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن . .
من اما نه !
ولی چاره ای نیست و باید برم .
حالا موندم با یه عالمه حس متناقض ... !
جدال عقل و احساس ... جدال فرشته و شیطان
وسوسه و سرکوب ..
میدونم چیکار کنم . راه مشخصه کامل ، ولی دلم آشوبه ..
و این حال منو بد میکنه .
کاش بگذره این روزا ... به خیر و نیکی هم بگذره .
کاش دست خدا از اون بالا بیاد پایین ، کشیده بشه روی سرم ، قلبم و بگه ساره آروم باش ، مطمئن قدم بردار ، من با توام . خوب باش و خوب بمون . من جبران میکنم واست ..
کاش ... کاش ...
پنجشنبه مراسم سالگرد آقابزرگ بود ، البته سالگرد اصلی توی عید هست که طبق عرف انداختن پنجشنبه آخر سال .
عروس جدیدم اومده بود ، هم سرخاک ، هم خونه آقابزرگ.
دختر خوب و خونگرمیه