حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

نیروهای کمکی رفتن و همسر اینا تنها شدن ، اونقدر حجم کار بالا بود که من و خواهر همسر هم دست به کار شدیم . 

شبا تا نیمه شب بیداریم و صبحا زود بیدار میشیم . 

این وسط کلاسای دخترک هم هست که مجبورم خودم مسئولیتشو قبول کنم . راهم دوره و وقت زیادی صرف رفت و آمد میشه ، واسه همین تنها فرصت استراحتمم از دست میره ، مثل امروز .. 

ینی در حال حاضر خسته ترینم و موندم چطوری باید تا آخر شب کار سالن و آشپزخونه رو به سرانجام برسونیم. !! 

گفتم یکم پناه بیارم خونه پدری و دمی استراحت کنم و بعد راهی بشم اونطرف که نشد .. اومدما ولی مامان نیست ، بابا هم بیرون دستش بنده و خونه ساکت و خالیه .. 

مادرشوهر هم زنگ زده که اگه میتونی زودتر بیا و بریم سراغ بقیه کارا ! 

در طول همه این سالها این سومین باریه که مادرشوهر بصورت مستقیم ازم کمک خواسته ! و این ینی واقعا مستأصل شده ..

پس چاره ای نیست و باید برم .. 

خدا کنه این سربالایی هم بگذره که جونی نمونده واسم !

 

  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۰
  • ساره

ینی واقعا این بچه رو مادرشوهرم داره بزرگ می‌کنه .. surprise

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۰
  • ساره

ینی اگه همت شوهر خواهرهمسر نباشه ، این خونه درست نمیشه ! 

بس که کار زیاد و سخته ! 

امروزم دوتا کارگر اضافه شده به جمعشون که تا شب حداقل یه بخشیشو تموم کنن.

ما هم از دیروز موندیم خونه مادرشوهر ، خودم ترجیح میدم برم چون واقعا دیگه ما توی دست و پاییم وسط این همه کار ، ولی همسر موافق نیست . مادرش اینا هم نمیذارن. حالا بازم تلاشمو میکنم ببینم چی میشه 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۲
  • ساره

تعمیرات خونه شروع شد .. 

همسر هم از فردا میره کمک . خدا کنه زودتر تموم بشه 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۲۰:۳۹
  • ساره

بالاخره برنامه دورهمی جور شد و چند ساعتی با خانمای فامیل خودم دورهم جمع شدیم و وقت گذروندیم .

چقدر خوب بود و خوش گذشت ..

دلم برای بلند خندیدن و گپ و گفتگوهای تموم نشدنی تنگ شده بود .

همیشه همه اونقدر حرف دارن واسه گفتن و فرصت کامل تعریف کردن رو بهمدیگه نمی‌دن که وقت کم میاریم  !! آخرشم یادمون میاد مثلا راجع به فلان موضوع مهم که قرار بوده حرف بزنیم ، نزدیم ! 

 

البته این محدود به خانما نمیشه و شور و انرژی زیادی در جریانه همیشه بین همه ..

فقط جالب بود که اونقدر به سکوت توی مهمونیای خانواده همسر عادت کرده بودم که اولش یکم اذیت شدم !!! آخه از همون بدو ورود سر و صدا ها در جریانه و حتی فرصت آماده شدن نداری laugh

( به شوخی بهشون گفتم کاش رفته بودم مهمونیه خانواده همسر از دست صداهای شما ، که ریختن روی سرم angel)

ولی بعدش کم کم برگشتم به تنظیمات کارخونه و خودمم به جمعشون اضافه شدم خخ

با اینکه تقریبا زمان زیادی هم سرپا بودم و کمک میکردم به میزبان ، ولی حالم خوب بود دیگه .. خیلی خیلی نیاز داشتم به همچین جوی ..

الهی شکر 

 

 

پ.ن 

_ همچنان خبری از کار نیست و منتظریم .. 

بابا میگه صبور باشین و اگه آقای فلانی گفته جور میشه ، بهش اعتماد کنید و منتظر بمونید .. توکل بخدا 

 

_ فکر شروع مدرسه دخترک و مخارجش ، فکر بیمه ای که رد نشده و ...و ... نمیذاره آروم بمونم .. 

خدا خودش کمک کنه 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۱۳:۳۱
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۰
  • ساره

بعضی اتفاقات بد و تلخ ، خودبخود سبب خیر میشن مثل همین ماجرای جدید ! 

ینی همسر بیخیالِ من، این چندروز ، اونقدر استرس کشید که تصمیم گرفت دیگه هیچ وقت خلاف مقررات عمل نکنه و شدیدا هم جدیه واسه تصمیمش ! 

این ینی کمتر شدن نگرانی و حرص و جوش من .. 

برای منم درس عبرت شد ، که بیشتر از قبل حواسم به خودم باشه و احساساتمو کنترل کنم . 

حال الان ما مثل کسی هست که از یه کابوس ترسناک بیدار شده و خداروشکر می‌کنه که همش خواب بوده .. 

همسر بخاطر این قضیه به بعضی از خطاهاش اعتراف کرد ( ینی اگه اینجوری نمیشد ، عمرا اینا رو بهم میگفت خخ)  و باعث شد از الان شروع کنم جلوی یه سری اتفاقات در آینده رو بگیرم و همین حالا حلش کنم . 

و قطعا همه اینا خواست خداوند بود ..

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۳
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۳۰
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۵
  • ساره

در حالیکه روسری محکم به سرم بسته شده ، با چشمای پف کرده و طالب خواب بیشتر ، از شدت سردرد بلند میشم از جام و میرم سراغ بسته های قرص ..

معده م خالیه ، دیشب بخاطر شوک جدید ، راه گلوم بسته شد و حالا هم که ناشتا هستم ،واسه همین یه قرص معده هم برمیدارم و همراه مسکنم میخورم . 

هنوزم اشتها ندارم .. ولی بالاخره باید چندتا لقمه بخورم .

کلید کتری رو میزنم واسه آب جوش و میرم یه گوشه میشینم.

سردرد نمیذاره دراز بکشم ، دارم فکر میکنم کاش نشسته بخوابم ، مثل دوران بارداری و نوزاد داری ! 

اینطوری حداقل خوابم میبره.. 

تا آب بجوش بیاد ، گوشیمو برمیدارم چک میکنم ببینم آقامحمود جواب نداده ، پیام داده بودم که میخوام به فاطمه اینا بگم پیگیر کار واسه همسر نباشن ! 

می‌دونم میخونه ..

صفحه گوشیو که روشن میکنم پیام آبجی میاد بالا ... `` ناهار خونه مامان هستیم ``

جواب نمیدم ، به طرف آینه قدی که تقریبا نزدیکم هست ، سرک میکشم و خودمو نگاه میکنم ... خداروشکر ورم چشمام زیاد نیست ، یه دوشم بگیرم حله .. فقط این مسکن‌ها اثر کنه و میگرن لعنتی کوتاه بیاد کافیه !

یادم میاد که میخواستم برم گلزار شهدا ، میخواستم پناه ببرم بهشون ،  ولی انگار نمیتونم ، جسمم جون نداره..توان راه رفتن هم ندارم ، چه برسه به بیرون رفتن !  بیخیال میشم و میرم سراغ واتساپ ، اول جواب `سلام صبح بخیر`  خان دایی ( دایی مامانم )  رو میدم و بعد میام وبلاگمو باز میکنم .. 

دارم تایپ میکنم که پیام آقامحمود میاد رو صفحه `پیگیر نباش و بهش فکر نکن ` 

بدتر میشم .. خیلی بدتر ! 

ینی چی شده که حتی منم نباید بدونم ؟!  اونم در حالیکه اصلا جمله م سوالی نبوده ..! 

اشکم دوباره قطره قطره میچکه پایین .. 

همسر اومده توی سالن خوابیده و هی تو خواب بدنش تکون میخوره .. می‌دونم وقتی اضطراب داره اینجوریه .. اونم دیشب مثل من درست نخوابید .. 

حرفامونو دیشب با هم زدیم ، دیگه دلم نمیاد بیدار شه بازم اشکامو ببینه .

سرمم به لطف دارو یکم داره سبکتر میشه و نمیخوام گریه دوباره بدترش کنه . 

واسه همین خودمو کنترل میکنم و به این فکر میکنم ، کاش برمیگشتم به دیروز .. راضیم به همون سطح دغدغه بیکاری همسر و ماجراهای خانوادگی .. بخدا راضیم crying

 

 

 

 

پ.ن 

_ مدام این بیت توی ذهنم مرور میشه 

« همینقدر خسته و تنها ...بدون حتی دلداری .. » 

و یا 

« نیازو در خودم کشتم که تا نشه پشتم » 

 

 

_ صبح موقع نماز گفتم خدایا نمی‌دونم دل کیو شکستم که هرچی تاوان میدم تمومی نداره.. 

 

_ دروغ چرا ، هی با خودم فکر میکنم نکنه ماجرای خانوادگی بزرگتر شده و اصل داستان چیز دیگه ای هست ؟؟؟؟؟؟ !!!!!!! ( آقا محمود نوشته به مورد کار فکر نکن ) 

خدا خودش کمک کنه . 

 

_ آب جوش اومد ، چای دم کشید .. و دل من همچنان بی قرار .. 

خداروشکر که اینجا هست .. خداروشکر که میتونم بنویسم .. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۸
  • ساره