حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

ـ خیلی دلم میخواست پیاز سوخاری امتحان کنم .

خریدم ، یکیشو که خوردم ، دیگه دلم نخواست هیچ وقت دیگه امتحان کنم frown

 

ـــــــــــــــــــــــــــــ

 

ـ خواهر عادت داشت هرروز بهم زنگ بزنه و کلی با هم حرف بزنیم . اما از اون روز به بعد دیگه نه اون تماس گرفت نه من ! 

فقط در صورت ضرورت و کار مهم زنگ می‌زدیم ، حرفامونو می‌زدیم و تمام . 

قهر ظاهری نبودیم ، حرفم که می‌زدیم همه چی عادی بود . ولی خب مثل قبل از همه چی نمیگفتیم و گرم نبودیم . 

یه دفعه هم که اتفاقی فهمید رفتم پیش مشاور ، منتظر بود بگم که مشاور دلخوری منو تایید نکرده و این حرفا ( از حرف و اشاره هاش مشخص بود که میخواد در مورد اون ماجرا نظر مشاور بدونه ) که نگفتم . اصلا راجع به اون موضوع حرف نزدم ، چون میدونستم با دیدگاهی که داره ، هیچ وقت قبول نمیکنه . ولی یه جور دیگه بازش کردم و گفتم آقای شین بهم حق داده که زودرنج و دل نازک بشم و گفته داری با بحران بزرگی توی زندگیت دست و پنجه نرم می‌کنی و دیگه خودت یه فشار روحی دیگه اضافه نکن بهش مثل سرگرم کردن خودت به کاری که علاقه نداری ! 

خواهر دیگه هیچی نگفت . 

گذشت تا امروز .. 

بعد مدتها خودش تماس گرفت .. یکم بیشتر حرف زدیم با هم ولی خب بازم تقریبا سرد بودیم و صرف گزارش دادن کارامون حرف زدیم و تمام . 

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ـ چندبار دیگه تلفنی با شوهر فاطمه حرف زدم خودم . یکیش بخاطر کار جدیدی بود که بهمون پیشنهاد شده بود . 

بنده خدا دیگه خودشم نمیدونه باید چیکار کرد . چون اونا بهش جواب درست و حسابی نمیدن . 

من و همسر هم تصمیم گرفتیم دیگه کمتر پیگیر شویم و دنبال کار باشیم . 

که خب با توجه به شناختی که از همسر دارم ، بازم شل میشه و سفت و سخت دنبالش نمیره ، مثل تمام روزای گذشته . و من مجبورم به توصیه مشاور محکم پشتشو بگیرم و ندارم ول کنه . هیییییییییییییی 

شدیداً ... شدیداً .... شدیداً نگران شب عیدم crying

اونقدر حجم اضطراب و استرسم بالاست که هربار بهش فکر میکنم ، تپش قلب میگیرم ، تمام بدنم منقبض میشه و جوری حالم بد میشه که حس میکنم الانه که سکته کنم ! . واسه همین سعی میکنم حواس خودمو پرت کنم که کمتر بهش فکر کنم .

دخترک مادر سالم میخواد و من باید همه سعیمو کنم بخاطرش سرپا بمونم . 

 

 

 

 

 

 

  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ دی ۰۳ ، ۱۷:۵۸
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۰۳ ، ۱۷:۵۷
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ دی ۰۳ ، ۱۶:۴۴
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ آذر ۰۳ ، ۱۴:۲۶
  • ساره

شاید .. 

شاید چیزی شبیه معجزه داره اتفاق میفته.. 

شاید .. 

خدا داره صدامو می‌شنوه  .. 

میشه دعا کنید ؟

 

  • ساره

_ میگه چون تو ایمانت قوی هست خدا رو خیلی نزدیک به خودت میبینی ، ولی من بخاطر ایمان ضعیفم اگه کمکشو تو زندگیم حس نکنم و نشونه هاشو نبینم سمتش نمیرم ! 

سکوت میکنم .. و بغض .. 

قطع که میکنم ریز ریز اشکام میچکه پایین .. 

من و ایمان ؟! 

هرکی ندونه خودش خوب می‌دونه که چون پناهی جز اون ندارم ، جایی نمیرم !

چون ریسمان محکم‌تری سراغ ندارم ، دستمو رها نمیکنم ! 

وگرنه بُریدم .. بَدَم بُریدم ! 

 

 

__________________________

 

 

 

_چقدر تلخه هم دانشگاهی قدیمیت که یه استان دیگه زندگی می‌کنه ، بهت زنگ بزنه ، اما تو از ترس اینکه شاید اومده شهرت و میخواد بهت سر بزنه یا بمونه خونت یا کمک لازم داره ، نتونی جوابشو بدی ! 

 

 

  • ساره

بالاخره خودش خسته شد ... 

خودجوش افتاده دنبال کار !

خدایا ینی میشه ؟

  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ آبان ۰۳ ، ۱۶:۳۰
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ آبان ۰۳ ، ۱۷:۱۰
  • ساره