در حالیکه روسری محکم به سرم بسته شده ، با چشمای پف کرده و طالب خواب بیشتر ، از شدت سردرد بلند میشم از جام و میرم سراغ بسته های قرص ..
معده م خالیه ، دیشب بخاطر شوک جدید ، راه گلوم بسته شد و حالا هم که ناشتا هستم ،واسه همین یه قرص معده هم برمیدارم و همراه مسکنم میخورم .
هنوزم اشتها ندارم .. ولی بالاخره باید چندتا لقمه بخورم .
کلید کتری رو میزنم واسه آب جوش و میرم یه گوشه میشینم.
سردرد نمیذاره دراز بکشم ، دارم فکر میکنم کاش نشسته بخوابم ، مثل دوران بارداری و نوزاد داری !
اینطوری حداقل خوابم میبره..
تا آب بجوش بیاد ، گوشیمو برمیدارم چک میکنم ببینم آقامحمود جواب نداده ، پیام داده بودم که میخوام به فاطمه اینا بگم پیگیر کار واسه همسر نباشن !
میدونم میخونه ..
صفحه گوشیو که روشن میکنم پیام آبجی میاد بالا ... `` ناهار خونه مامان هستیم ``
جواب نمیدم ، به طرف آینه قدی که تقریبا نزدیکم هست ، سرک میکشم و خودمو نگاه میکنم ... خداروشکر ورم چشمام زیاد نیست ، یه دوشم بگیرم حله .. فقط این مسکنها اثر کنه و میگرن لعنتی کوتاه بیاد کافیه !
یادم میاد که میخواستم برم گلزار شهدا ، میخواستم پناه ببرم بهشون ، ولی انگار نمیتونم ، جسمم جون نداره..توان راه رفتن هم ندارم ، چه برسه به بیرون رفتن ! بیخیال میشم و میرم سراغ واتساپ ، اول جواب `سلام صبح بخیر` خان دایی ( دایی مامانم ) رو میدم و بعد میام وبلاگمو باز میکنم ..
دارم تایپ میکنم که پیام آقامحمود میاد رو صفحه `پیگیر نباش و بهش فکر نکن `
بدتر میشم .. خیلی بدتر !
ینی چی شده که حتی منم نباید بدونم ؟! اونم در حالیکه اصلا جمله م سوالی نبوده ..!
اشکم دوباره قطره قطره میچکه پایین ..
همسر اومده توی سالن خوابیده و هی تو خواب بدنش تکون میخوره .. میدونم وقتی اضطراب داره اینجوریه .. اونم دیشب مثل من درست نخوابید ..
حرفامونو دیشب با هم زدیم ، دیگه دلم نمیاد بیدار شه بازم اشکامو ببینه .
سرمم به لطف دارو یکم داره سبکتر میشه و نمیخوام گریه دوباره بدترش کنه .
واسه همین خودمو کنترل میکنم و به این فکر میکنم ، کاش برمیگشتم به دیروز .. راضیم به همون سطح دغدغه بیکاری همسر و ماجراهای خانوادگی .. بخدا راضیم
پ.ن
_ مدام این بیت توی ذهنم مرور میشه
« همینقدر خسته و تنها ...بدون حتی دلداری .. »
و یا
« نیازو در خودم کشتم که تا نشه پشتم »
_ صبح موقع نماز گفتم خدایا نمیدونم دل کیو شکستم که هرچی تاوان میدم تمومی نداره..
_ دروغ چرا ، هی با خودم فکر میکنم نکنه ماجرای خانوادگی بزرگتر شده و اصل داستان چیز دیگه ای هست ؟؟؟؟؟؟ !!!!!!! ( آقا محمود نوشته به مورد کار فکر نکن )
خدا خودش کمک کنه .
_ آب جوش اومد ، چای دم کشید .. و دل من همچنان بی قرار ..
خداروشکر که اینجا هست .. خداروشکر که میتونم بنویسم ..