حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

خیلی کم میرم مدرسه دخترک ، فقط وقتایی که معلمشون جلسه میذاره یا دخترک حالش خوب نباشه و مجبورم برم دنبالش . 

هر وقتم میرم زیاد با کسی هم صحبت نمیشم و ترجیح میدم یه گوشه بشینم تا جلسه تموم بشه . البته ساکتِ ساکتم نیستم و اگه لازم باشه با معلم و بقیه گفتگو میکنم . 

ولی خب در هر حالی باشم ، سعی میکنم با خوش رویی و لبخند برخورد کنم با دیگران . برای همین بعضی مادرا ازم تعریف میکنن و میگن مامان خوش اخلاقی هستی . و حتی گاهی از اون سرکلاس واسم دست تکون میدن و سلام و احوالپرسی میکنن ! ( اونم این جمع سرد و تا حدودی مغرور ) 

تو جمع فامیلی خودم و همسر ( به جز خانواده خودش که نمی‌دونم چرا هنوز فکر میکنن من موذی و سیاستمدارم ) هم همیشه ازم تعریف میکنن و میگن تو مهربونی . 

تازه فامیل خودم که بعضیا میگن مظلوم حتی خخ ( این داستان داره که خیلی دوست دارم ازش حرف بزنم ولی همیشه انگار یه چیزی مانع میشه بنویسم یا نوشته هامو پست کنم ) 

بین دوستامم همینطور .. باوجود تمام فاصله هایی که گرفتم ، هنوزم دوستم دارن و همین حرفا رو میزنن بهم .

که خب همه اینا حس دلنشینی بهم میده و حالمو خوب می‌کنه . شاید تا چند سال قبل ( زمان اختلافات ) این حس خوب ، بخاطر تایید شدنم بود و چون مخصوصا خانواده همسرم نظر عکس داشتن بجای تایید سرکوبم میکردن  ، همیشه حالم بد میشد . ولی به کمک تراپیست خداروشکر این نیاز عاطفی کاذب خیلی کمرنگ تر شد و اصلا بعد از رفتن خاله جانم ، هدفمندتر .. دیگه اون موقع فهمیدم از زندگی چی می‌خوام و چه چیزایی آرامش میده بهم . 

برای همین سعی کردم اگه نمیتونم حال کسیو خوب کنم ، حداقل دلیل حال بدشم نباشم و اعتقادم این باشه وقتی به کسی با محبت برخورد میکنم،  اگه حتی برای خدا نباشه و توانم به این حد نرسیده باشه ، حداقل برای این باشه که باور داشته باشم چندبرابرش به خودم برمیگرده . 

که واقعا هم برمیگرده .. و بهترین چیزی که نصیبم میشه آرامش خاطریه که در درونم به خوبی حسش میکنم . 

 

ولی .. 

باوجود همه اینا ، یه وقتایی درست دقیقا وسط تمام این تعریفا .. وسط همه این حس و حال خوب ، یه چیزی مثل پتک به سرم کوبیده میشه که منو از آسمون به زمین پرت می‌کنه و قشنگ می‌کشه پایین ! 

نهیبی بلند و نابودکننده ای که میگه بیخود سرمست نشو .. تو نه مهربون و خوش اخلاقی ، نه خوش رو و مظلوم و آروم ! 

 

هیچکس که ندونه خودت که میدونی همچین آدمی برای همسرت نیستی !! 

و همینطور دخترک بیچارت که بعضی وقتا بابت بعضی رفتارای تو دچار اضطراب و استرس میشه !! 

و .. 

بعدش منم و هجوم غم .. 

که چرا باوجود همه تلاشهام ، نمیتونم زندگی خودمو مدیریت کنم . چرا نمیشه ؟! 

و بعدترش گریه های بی صدا در خلوت .. 

 

هیچ وقت نخواستم همسر بدی باشم و گیر بدم و بدخلقی کنم که با روحیه خودم سازگاری نداره!  ولی انگار نمیشه ! نمیشه .... 

 

 

 

 

پ.ن 

_ شدیداً تراپیست لازمم اما جور نمیشه فعلا .. 

 

_ بی انصافیه اگه بگم همسر مطلق بی مسئولیته ، یه جاهایی اگه واقعا پول لازم باشیم ، جورش می‌کنه . فقط باید زیاد تذکر بدم و یادآوری کنم که چاره ای نیست بهرحال 

 

 

_ ای کاش مشکل بیمه هم حل میشد که نگرانی دائمی من در تمام این روزهاست و متاسفانه اینقدر جمع نمیشه برامون که حتی بتونیم ماهانه اختیاری پرداختش کنیم . 

 

 

 

 

  • ساره

بخاطر دخترک ... بخاطر دخترک قوی باش .. 

  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ آبان ۰۳ ، ۱۲:۲۵
  • ساره

امروز سالگرد خاله ست .. 

کسی که منشاء حال خوب و محبت و عشق و انسجام خانواده و فامیل بود .. 

و حالا بعد از سه سال از رفتنش خیلی خوب میشه لمس کرد نبودشو ...‌

تمام کسایی که با این ریسمان بهم وصل میشدن ، الان دیگه رها شدن و فاصله گرفتن از هم  ..  درست مثل مهره های تسبیح !

یه عده از گروه فامیلی رفتن ... کاملا بی سر و صدا و برای همیشه .. 

یه عده از جمع های فامیلی جدا شدن ... و دیگه شرکت نکردن در دورهمی ها .. 

یه عده رو هم فامیل دیگه نخواستن راه بدن  .. ! 

دوستان مشترکی که فامیل نبودن اما همیشه حضور داشتن کنارمون ، رفتند پی زندگی خودشون ...‌

و ... و ....

و غمی که شریک حال دل همه شد ... 

زمان که گذشت تازه فهمیدم همه ی این آدما دلشون به پشت گرمی خاله خوش بود که حضور داشتن و بودن ...  اگه محبت و عشق خالصانه ای هدیه میدادن به دیگری ، بخاطر محبتی بود که از خاله دریافت میکردن .. ! 

اگه با هم کنار میومدن دلخوش به گرمای وجود اون بودن و حال خوبی که به اشتراک میذاشت برای همه ... !

دیگه الان هیچکدوم به تنهایی قادر به عشق ورزیدن و کنار اومدن با هم نیستن !

انگار یه جورایی اون همه رو بدعادت کرده بود !

حتی مادربزرگ ...! و بقیه بزرگترها .. 

مثل مادری بود که همه اطرافیانو بچه خودش میدونست و زیر بال و پر گرفته بود .. همینقدر بزرگ بود و دل دریایی داشت .. آبی و زلال و شفاف.. بی کینه و مهربون ..

و حالا این مادر پرکشیده و تمام بچه ها بدون تکیه گاه آواره شدن .. 

و هنوزم که هنوزه دنبال ستون دیگه ای برای تکیه دادن و دریافت حال خوب میگردن ! .در حالیکه نیست .. 

زمانی که اون بود همه مثل الان گرفتاری داشتن ، مشکلات داشتن ولی با هم و در کنار هم بودن .. 

ولی حالا .. 

هرکس ، همون گرفتاری و مشکلات رو بهانه می‌کنه برای دور شدن .. چون توانایی به دوش کشیدن بار دیگری رو نداره !

چون بار خودشم زیادی واسش سنگینه ... 

آره .. هستیم ما کنار هم ... 

جمعهامونم شاد و پر انرژیه همچنان .. 

ولی با تعداد کمتر .. 

و  خالی از وجود کسی که محرم تمام رازها و دردها بود .. ! رفیق و پایه و دوست بود با همه .. 

خیلی سخته ..

ما کسی رو از دست دادیم که خودخواسته تکیه گاه امن عاطفی و فکری و مالی همه بود ... 

اون اولین داغ ما نبود و بعد رفتنشم باز در سوگ عزیزانمون نشستیم .. ولی ... عجیب با پر کشیدنش خالی از همه چیز شدیم ... crying

روحت شاد خاله مهربونم .. 

  • ساره

عجیبه .....

دیشب حاجی زنگ زد بهمون معذرت خواهی کرد!

اول همسر ، بعدش من ! 

همسر زیاد صحبت نکرده بود باهاش ، ولی من نیم ساعت حرف زدم .

 

  • ساره

از خیلی چیزا بریدم .. 

حتی نسبت به اینجا هم سرد شدم !

دلم میخواد دیگه هیچوقت ننویسم یا حداقل  برای مدتی برم .

ولی ..

با خودم میگم اینجا تنها جاییه که میتونم در خلوت خودم بهش پناه بیارم .. و خودم باشم .. 

و به این امید ادامه بدم که اگه یه روزی همه چی درست شد ، بیام ثبتش کنم و بگم « بعد از هرسختی آسانی ست » !

نمی‌دونم .. 

در حال حاضر که خیلی از انگیزه هامو از دست دادم ..

حتی اگه برم هم ، ثبت میکنم اینجا که دلم به هیچ وعده ای دیگه خوش نیست ! 

حتما آدم خوبی نیستم که خدا و بنده های خوبش خریدارم نیستن ..

که صدامو نمیشنون !crying

آره .. الان همینجا اعتراف میکنم حتی مادر خوبی هم برای دخترک نیستم .. 

که اگه بودم دیروز خودمو در برابر کوتاهی کردنهای پدرش ، کنترل میکردم و اونطوری عصبانی نمی‌شدم که بچه از اضطراب حالش بد شه و امروز اینجوری با دستی که رد سرم هنوز روش مونده ، بیفته توی خونه cryingcrying

و با دیدنش در خفا اشک بریزم و درد بکشم و درد بکشم ...

بعد حتی روی اینو هم نداشته باشم که با تراپیستم حرف بزنم و بگم چقدر ناآگاهانه رفتار کردم .. و باعث رنج کشیدن این طفل معصوم شدم .. 

آره ..بریدم ..

  • ساره

_ از جمله دردسر های سیستم آموزشی جدید مدارس اینه که والدین مخصوصا مادرها مجبورن در تمام پایه ها به همراه بچه هاشون آموزش ببینن!!!

وگرنه هیچ جوره نمیتونن در انجام تکالیف به بچه هاشون کمک کنن! 

چون چالش اجباری وظیفه همراهی کردن محصل در منزل بر عهده والدین هست !!! 

هیچی دیگه با این تفاسیر منم الان کلاس سومم laugh

 

__________________________

 

_ یکی از زیبایی های مادر بودن علاوه بر تمام سختیهاش همینه که یهو میبینی روی نیمکت فرزندت سرکلاس ، در جایگاه اولیا نشستی و معلم که ازت میخواد خودتو معرفی کنی ، لبخند میزنی و میگی من مامانِ فلانیم ! 

آره ... لازم نیست بگی ساره هستم .. !

هویت تو الان مادرِ فلانی بودنه ! نه ساره خانم ! 

نمی‌دونم شایدم من بی جنبه ام ..

ولی واسم عادی نمیشه این جابجایی هویت ! 

 

و البته که بچه داری واقعا سخته .. 

خصوصا وقتایی که بی‌حوصله ی و نیاز به تنهایی داری ولی مجبوری فقط بخاطر عشق و احساس مسئولیت ، همراهی کنی با فرزندت در حالی که اگه دست خودت باشه ترجیحت فرار کردن و دور شدنه ! 

 

 

______________________

 

_ همسر ، نه میخواد منو از دست بده و نه می‌تونه مشکلشو حل کنه ! 

التماس هاش واسه راضی کردنم برای موندن یه طرف !  و اقدام  جدی نکردن هم یه طرف !

به نقطه ای رسیدم که نمیتونم آینده مو ببینم ! 

نه می‌دونم درست میشه همه چی  ، و نه می‌دونم درست نمیشه ! 

فعلا موندم تو برزخ و خدا می‌دونه کی قراره تموم بشه و چی بشه ! 

غم و گریه هامم برگشته !

خیلی سریع هم خودشو نشون داد متأسفانه... 

خوب نیستم دیگه .. 

 

 

_____________________

 

 

پ‌ن

_ ولی واقعا نشوندن بچه پای درس و تکلیف کار سخت و طاقت فرساییه ! 

اونم هررروووووز ! 

 

 

_ نگرانی‌های دیگه ای هم در مورد خانواده خودم به زندگیم اضافه شده که احتمالا در موردشون خواهم نوشت .. 

حتی شاید ناچار شم برم سراغ تراپیست ! 

 

 

_ کاش الان یکی بود که چوب جادوشو سمت زندگیم می‌گرفت و با بالا و پایین کردن و چرخوندنش ، همه چیو عوض میکرد ... 

کاش دست دعایی در حقم بالا می‌رفت و با آمین پروردگار ، فرج و گشایشی صورت می‌گرفت .. 

کاش ... 

نمی‌دونم .. 

فقط می‌دونم از اینکه هیچی درست نشه میترسم ولی دورم نمیبینمش از خودم ! 

روزی که پزشک متخصص اعصاب و روان ازم پرسید آیا به خودکشی هم فکر می‌کنی ، جواب دادم نه ! اما به ناامیدی و نشدن فکر میکنم .. و این خیلی منو نگران و ناراحت و مضطرب می‌کنه ! 

 

 

  • ساره

زندگی همچنان روی دور باطله و هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده .. 

چندجایی کار واسه همسر جور شد ولی بهانه آورد و رد کرد ..

شوهر خاله همچنان مطمئن به جور شدن اون کار هست و میگه باید منتظر موند تا نیرویی بازنشسته شه .. 

آقابزرگ زمان حیاتش ، دست نوشته ای داده به مادربزرگ که فلان زمین برای میثم باشه ، چون روزای دست تنهایی کمک به حالم بود ( همسر در نوجوانی چند سال برای آقابزرگ کار کرده بود ) 

از این دست نوشته  کسی جز مادرشوهر و مادربزرگ خبر نداره و گویا صلاح نمی‌دونن فعلا به بقیه نشون بدن ! 

اینکه کی حرفشو پیش بکشن خدا عالمه ..

اینکه بچه های آقابزرگ هم قبول کنن ، باز خدا عالمه .. 

اونوقت همسر دلشو خوش کرده به همین یه تیکه کاغذ !

یا ارثی که قراره که به مادرش برسه ( که اونم مثل همین زمین هنوز اقدام جدی ای واسش انجام نشده ) 

برا همین شل کرده و نگران هیچی نیست !!

منم که رد دادم حسابی ..

مهمترین دلیل تحمل کردنم ، چشم انتظاری بابت کار شوهر خاله ست .. 

موندم ببینم به کجا میرسه ..

قرصهامو هم از دیشب کنار گذاشتم .. 

درسته که آروم و بیخالم میکرد ، ولی سردردام دائمی شده بود .. هرروز درد ، هرروز مسکن ! 

آرومم نمیشد .. !

نمی‌دونم برمی‌گردم به همون روزای پر استرس یا نه ..فقط می‌دونم دیگه توان تحمل سردرد رو ندارم ..

تا خدا چه خواهد و چه پیش آید .. 

 

 

 

پ.ن : 

 

_ مادرشوهر دوباره وساطت آقامحمود رو رد کرد و پیچوندتش به نوعی ! 

برام مهم نیست البته ، اتفاقی که نباید میفتاد افتاده و این آب گل آلود شده .. کاری از دست کسی برنمیاد دیگه ... 

 

 

 

_ برام دعا کنید .. خیلی محتاج دعای خیرتون هستم 

 

 

  • ساره

از شهادت سید حسن نصرالله عمیقأ ناراحتم .. 

از قضاوت‌های افراط و تفریطی هم عمیقأ ناراحتم 

  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۴۸
  • ساره