حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

نمی‌دونم این وب میمونه با نه 

ولی ثبت میکنم این روزهای پر از استرس رو .. 

این روزها ینی خرداد و تیر ماه ۱۴۰۴ ، کشور ما درگیر جنگ شده .. 

جنگی که ابعاد روانی اون به مراتب وحشتناک‌تر از ابعاد فیزیکیش هست ! 

صادقانه اعتراف میکنم میترسم .. 

 ترس بخاطر بی مادر شدن فرزندم 

 بخاطر از دست دادن عزیزانم .‌

و ...‌و ..‌

و همه ترس‌هایی که یک آدم نزدیک به مرگ میچشه ...

جنگه دیگه ..

کاری هم از دستمون برنمیاد sad

 

 

  • ساره

عجیبه .. 

همه چی آرومه .. 

پرنده ها آواز میخونن ... مردم و ماشینها در حال عبور و مرور از خیابونا هستن .. زندگی در جریانه .. 

و هیییییچ صدایی از آسمون نمیاد ... دیگه صدای هواپیماها وقت و بی وقت توی گوشمون نمیپیچه !! 

چون جنگه !!!

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۵۵
  • ساره

ایرانم ...crying

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۱۶
  • ساره

ـ مادربزرگ همسر خیلی بامزه هست .

با هفتاد و خورده ای سال سن ، گوشی اندروید داره و تو شبکه های مجازی هم عضوه smiley

گروه‌ها و کانال ها رو چک می‌کنه ، چت می‌کنه ، ویس میفرسته و ...‌

خیلی راحت با همه بچه هاش در ارتباطه .

تازه به سری تنظیمات رو هم بلده ! 

هرچی هم نتونه با پیگیری و کمک از بقیه درستش می‌کنه ! 

شیرینی قضیه ش میدونید چیه ؟ 

وقتی نتش تموم میشه ، زنگ به یکی از ماها میرنه و میگه برام اینترنس بگیر heart

 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

 

- امشب نوبت ام آی دارم . 

خیلی استرس دارم، ولی باید برم . دیگه از سردردهای هرروزه به ستوه اومدم crying

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۴۷
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۳۸
  • ساره

مراسم عقد هم برگزار شد . 

توی یه فضای قشنگ و جذاب  .. 

اما کوچیک .. 

با وقت کم .. 

انگار حق با فامیل بود .. 

بیشتر از همه هم خود دایی کوچیکه و همسرش اذیت شدن ( پدر و مادر داماد) 

مدیریت و پذیرایی و هماهنگی ها واقعا سخت بود براشون . 

چون روز عید بود ، عروس و دامادهای زیادی وقت گرفته بودن واسه اونجا و خانواده ها خیلی فرصت نداشتن .

خدا خیر بده به نزدیکان عروس که اومدن کمک وگرنه دایی اینا نمی‌تونستن جمعش کنن. 

بعدشم که مردم سرگردون شده بودن خخ ( بعضیا نمیدونستن مجلس تموم شده و جایی دیگه دعوت نیستن ) 

زیارتگاه هم فوق العاده شلوغ و غیرقابل تردد و حتی موندن بود ! 

هیچی دیگه ما با اقوام همسر رفتیم پارک . 

که بدک نبود .. در کل به بچه هامون بیشتر از همه خوش گذشت ‌. هم زمان عقد و هم پارک smiley

خلاصه که انشالله این زوج و همه کسایی که دل به هم میدن و پیوند میبندن خوشبخت بشن heart

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۱
  • ساره

جمعه دعوت شدیم مراسم عقد پسردایی همسر .

یه عقد ساده ، توی یه مکان مقدس ، مختصر و مفید .. با پذیرایی ساده و بدون شام ، بدون جشن و پایکوبی. 

ما مشکلی نداریم . ولی گویا همه خاندان همسر ناراحت شدن !

مریم رو هم جلو انداختن که مثلا  از طرف خودش اعتراض کنه ، ولی حریف دایی اینا نشدن !

نمی‌دونم .. 

من که نظری ندارم . قضاوتم نمیتونم بکنم . چون شاید اگه دایی خودمم اینکارو بکنه ناراحت بشم . 

ولی فعلا این مسئله واسم مهم نیست . 

برا من مهمه که کیا شرکت میکنن و از حالا عزا گرفتم برا اون روز ! 

آخه یه چیزای دیگه هم هست که فکر بهش اذیتم می‌کنه ولی نوشتنشم الان حس خوبی نمیده بهم . 

انشالله بعد مراسم اگه اون موضوعات پیش اومد ، میام اینجا می‌نویسم در موردش . 

 

---------------------------

 

- ریحانه کوچولو هم احتمالا این هفته نمیاد اینجا ،  چون بچه ها قراره جمعه همو ببینن دیگه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۴۱
  • ساره

ـ بالاخره مجبور شدم واسه سردردام به دکتر مراجعه کنم . 

دکتر هم گفت باید اول ام آر آی بدی تا مطمئن بشیم چیز دیگه ای نیست . 

امروزم میرم نوبت میگیرم .. 

توکل بخدا .. 

 

----------------------- 

- مامانبزرگم خوبه خداروشکر .. 

انشالله همین روندو ادامه بده بیماریش کامل کنترل میشه 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ـ چهارشنبه دوباره مهمون کوچولو دارم 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۵
  • ساره

اولین دوره تزریق داروی مامانبزرگمه تو بیمارستان ، ۲۴ ساعت باید بمونه تا دارو کم‌کم وارد بدنش بشه . مامانم از صبح پیشش بود . دیگه من اومدم مامانو فرستادم خونه استراحت کنه تا شب بتونه بیادش دوباره . 

مامانبزرگ از استرس دو روزه درست نخوابیده و گویا کل دیشبو هم بیدار بوده . این زن ، تو همه چی قوی هست الا دکتر و بیمارستان ! 

البته حقم داره بنده خدا . کم خاطره نداره از این محیط .. 

خود منم از وقتی راه افتادم در تمام طول مسیر،  تمام خاطرات خاله زینبم زنده شده بود واسم . همش احساس میکردم عزیز مهربونم تو بیمارستان منتظرمه .. 

هیییییییییی ..  

بگذریم ..

خلاصه که چند دقیقه ای میشه مامانبزرگ چشماشو بسته .. خدا کنه خوابش ببره .. 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۴۷
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۰۶
  • ساره