حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۰۲
  • ساره

_ صاحبخونه سختگیر و نکته سنج ما که اصلا با کسی صمیمی نمیشه ، زنگ زده به همسر که یه کار پیدا کردم واست و هرموقع وقت کردی بیا بریم صحبت کنیم ببینی بدردت میخوره یا نه !!!!!!! laugh

( چند مدت پیش ، واسه تمدید که صحبت کرده بودن ، همسر گفته بود بهش که بیکار شده ) 

 

_ فردا مراسم داریم بازم ، چهارماه و ده روز آقابزرگ هست . اگه بتونم با حاجی صحبت کنم خوب میشه ( راجع به تسویه محل قبلی کار همسر ) 

 

 

_ هنوز به عینک جدید عادت نکردم، ولی به توصیه پزشک باید بزنم .فک کنم یکمم واسه صورتم بزرگه ، کاش عجله ای سفارش نداده بودم . اون قبلیه موقتی بود و فقط زمان مطالعه استفاده میکردم ، ولی اینو نمیشه کاریش کرد ، راستش یه جورایی خجالت میکشم فردا جلوی همه اینجوری ظاهر شم ! 

نمیشه هم نزد ! مگه یه روز دو روزه ... حالا حالاها باید به چشمم باشه !

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۲۵
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۱۹
  • ساره

امروزم قطعی مشخص نشد چی میشه .. .فعلا در حد تحویل مدارک بود .. گفتن خودشون تماس میگیرن ..‌ 

فردا که تعطیله .. نمیدونم بعدش چی میشه ..‌

توکل بخدا 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۵
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۰
  • ساره

عینک جدید گرفتم .. 

همه چیز قشنگتر و راحتتر شده ، جز خوندن و نوشتن .. 

ولی برش نمیدارم تا عادت کنم .. این یکی عینک باید همیشه رو چشمم بمونه و مثل اون موقتی و دل بخواهی نیست .. 

دکتر امیدواری داده که اگه طبق دستوراتش عمل کنم ، چشمم یکم فعال‌تر میشه .. 

توکل بخدا .. 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۱۲
  • ساره

دیشب رفتیم خونه مادرشوهر ، بحث تعمیر واحد ما پیش اومد ، تصمیم گرفتیم خودمون بریم از نزدیک ببینیمش اونجا رو ...‌

و دیدیم ..‌

و دیدیم ..

داغون .. 

خراب .. 

باورمون نمیشد ..!!! 

همه شوکه شدیم ! 

نه اینکه کار مستاجر باشه ... قدیمی بودنش به این روز انداخته بودش ! 

خرجش بالای ۱۰۰ تومنه ! 

بعد میام میگم چه تصمیماتی گرفته شد .. 

فعلا هنوز هضمش نکردم !

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۳۵
  • ساره

هر دم از این باغ بری میرسد ... 

چالش جدید و ... 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۲۰
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۵۸
  • ساره

شنبه صبح شد خبری از کار نشد ، ظهر شد و باز هیچی ... عصر که شد دیدم واقعا داغونم .. همسر هم که نبود .. بی صبحانه ، بی ناهار ..  همچنان مشغول کار با ماشین بود .. 

دیگه نمی‌خواستم دخترک بیشتر از این شاهد سکوت و انزوای شدید مادرش باشه .. واسه همین با یه دوست قدیمی تماس گرفتم و برنامه بیرون رفتن ریختم .. 

و یکم بعدش با دخترک راهی شدیم .. 

چقدر خوب بود .. چقدر به بهتر شدن روحیه م کمک کرد .. 

شب که برگشتیم سرشار از انرژی بودم .. 

نمیتونم بگم هنوز اون انرژی و حال خوب رو دارم ، چون اصل قضیه هنوز پابرجاست.. نه تماسی ، نه خبری ... 

اما میتونم بگم خداروشکر که دیروز در کنار یه دوست حالم بهتر شد .. خداروشکر که  اون حجم فکر و فشار و نگرانی برای چند ساعت از سرم کمتر شد ، وگرنه نابود بودم .. 

می‌دونم .. 

چاره ای جز صبر ندارم .. 

ولی سخته .. خیلی سخت .. 

 

  • ساره