حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

خوشبحال دخترک ، توی این دو روز خونه این و اون رفته و حسابی بازی کرده ، شبم تا رسیدیم ، رفت روی تختش و بیهوش شد از خستگی ! 

ولی من همینکه سرمو میذارم رو بالش ، ذهنم هوشیار میشه و تمام کردار و رفتارم مثل آینه میاد جلو چشمام ، اونم با جزییات کامل !! 

بعدش تازه خودخوریها و خودسرزنشیهام شروع میشه و ... 

هووووف .. 

اصلا یکی از علتای علاقه داشتنم به مطالعه آخرشب همینه .. که کمتر درگیر فشار ذهنی بشم .. وگرنه نابود میشم .. 

دیگه اگه ببینم زور اون هجوم افکار بیشتره ، یه مسکنی چیزی هم میخورم تا مغزم خودش خاموش شه.. .

شاید باورکردنی نباشه .. من واقعا از این فشار ذهنی فراری و بیزارم .. مثلا همین الانم که به نوشتن پناه آوردم بخاطر همینه .. که وقت بخرم .. چون به محض مواجه شدن با سکوت و سکون حمله ها شروع میشه .. ولی خب انگار برای دفعشونم قدرتی ندارم . 

نمی‌دونم .. 

شایدم باید از مشاور کمک بگیرم .. چون هرچی بیشتر میگذره ، بدتر میشم .. و ضعیف تر ..‌

 

 

  • ساره

از روی که بیکار شده ، روی ماشین کار می‌کنه .. 

اینکه بیکار ننشسته توی خونه خوبه .. ینی خیییییلی خوبه .. 

در مقایسه با چند سال پیش که هنوز تو اون خونه بودیم و کار نمی‌کرد ، عالیه .. 

اون موقع اگه کارم میکرد ، وقتی میومد خونه اونقدر بداخلاقی میکرد که منو از زندگی سیر میکرد .. ! 

الان اما اینطوری نیست .. خودش میخواد بره بیرون کار کنه ، خودش حواسش هست .. وقتیم میاد با قبل از رفتنش تفاوتی نداره .. شاید حوصله نداشته باشه و خسته باشه ، ولی دیگه اذیتم نمیکنه ، تلافی نمیکنه ... 

که اینا همه خیلی خیلی خوبه خداروشکر ..

ولی ... 

اساسی دنبال کار نیست دیگه .. 

هرروزش به همون روز خلاصه میشه و پیگیر هیچ آگهی کاری هم نیست .. 

مگه اینکه یکی از یه جا بهش پیشنهاد بده .. 

که به لطف اطرافیان دلسوز این مورد کمابیش پیش میاد برامون .. ( دیگه همه فهمیدن بیکار شده .. و منم واسم مهم نیست ، چون بخاطر سنش دیگه براحتی کار پیدا نمیشه و ما مجبوریم از دیگرانم کمک بخوایم) 

همسر هم پیشنهادها رو بالا و پایین می‌کنه و چک می‌کنه .. اما درست و حسابی جواب نمیده .. 

که خب از دست منم کاری برنمیاد .. 

هم تجربه ثابت کرده اصرارو تلاش من فایده ای نداره برای مثلا فلان کار .. 

هم اینکه از نظر روانشناس خانواده ، چون اونی که کار می‌کنه همسر هست ، باید خودشم تصمیم گیرنده نهایی باشه و بخاطر روحیات خاصی که داره ( اهل هرکاری نیست ) نمیشه بهش سخت گرفت که بدتر نکنه اوضاع رو .. 

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که قاطعانه ازش بخوام دل خوش به تاکسی نتی نباشه و حتما توی یه فرجه مشخص کار پیدا کنه .. 

کار با درآمد روزانه ، بدون بیمه هیچ امنیت شغلی نداره و برای همسر من که به قولی مودی هست ، اصلا مناسب نیست . 

در هر صورت امیدوارم به فکر باشه وگرنه به اختلاف میخوریم متاسفانه.. 

کاش این قضیه درست بشه برای همیشه ... کاش .. 

 

 

پ.ن 

_ از محل کار قبلیش هیچ خبری نیست و اصلا انگار نه انگار یه روزی اونجا بوده .. نه تماسی نه خبری .. 

به همسر گفتیم بره شکایت کنه بلکه حقش ضایع نشه .. حاجی هم موافقه.. بنده خدا خودشم غافلگیر شده از این اتفاق .. 

ولی همسر میگه یکم دیگه صبر کنم ببینم خبری میشه یا نه .. 

 

 

_ شوهر فاطمه هم یه مورد پیشنهاد داده که شرایطش خیلی بهتر از پیشنهادات بقیه ست .. خودمم ته دلم دوست دارم که همین بشه و همسر قبول کنه ، چون به روحیه همسر خیلی نزدیکه .. 

فقط .. 

خب حس خوبی ندارم دیگه .. 

البته انصاف نیست اگه نگم فاطمه و همسرش تا حالا خیلی خیلی هوای همسر رو داشتن و این اولین بار نیست که اینکارو میکنن.‌. 

پس من نباید بی منطق باشم و بدقلقی کنم .

ولی خب احساسم الان خوب نیست و نیاز داشتم اینجا درددل طوری بیانش کنم .. 

بهرحال اگه خدا خواست و شد ، حتما ازشون تشکر میکنم ، بدون در نظر گرفتن حواشی ها .. 

توکل بر خدا 

 

 

_ میشه برامون دعا کنید ؟ 

همه ی سعیمو میکنم جلوی دخترک خودداری کنم و بروز ندم چقدر احساس عجز میکنم ، اما میترسم همسر اونقدر دست دست کنه که یهو کنترلمو از دست بدم و .. 

کاش با آرامش همه چی ختم به خیر بشه .. 

کاش فرجی حاصل بشه و این دغدغه برای همیشه تموم بشه .. 

 

 

_ همسر با صاحبخونه حرف زد ، قیمت اجاره دوبرابر شده انگار ... و ما هنوز جواب قطعی ندادیم برای موندن .. ولی شدیدا نگاه خانوادش نشون میده که انتظار برگشت دارن .. 

شاید درست نباشه ... ولی حس میکنم منتظر هستن دیگه ببینن ما خسته شدیم و قصد برگشت داریم .. چون ظاهراً چیزی نمیگن .. اما مرتب میپرسن چیکار کردین ؟ چی شد ؟ و بعد سکوت میکنن بدون هیچ حرف و اظهار نظری ... 

دروغ چرا ، سکوت و نگاهشون خیلی اذیتم می‌کنه ... 

منم خسته شدم از این وضع ... 

ولی نمیتونم برگردم .. نمیخوام برگردم .. اصلا نمیشه برگشت .. 

کاش می‌فهمیدن .. 

کاش ... 

لعنت به اون وکالتنامه .. لعنت ... 

 

 

 

 

 

 

  • ساره

میگه خدا بزرگه ، بالاخره کار پیدا میکنم دوباره ، ناامید نشو .. 

میگم من از خدا هیچوقت ناامید نمیشم .. به بزرگیشم شک ندارم .. ولی از تو ناامیدم .. به کار پیدا کردن خودت شک دارم .. مشکل من خدا نیست .. تویی !!

  • ساره

همسر بیکار شد !! 

خیلی یهویی و ناگهانی !

پیمانکارشو جواب کردن  ، همراهش عذر تمام نیروهاشو  هم خواستن !

به همین راحتی ! 

یه وعده دادن البته .. 

که شنبه بیاین فرم تقاضای کار پر کنید ببینیم چی میشه !!!!!

چطوری جلوی اشکامو بگیرم جلوی این بچه آخه ؟؟!!!! 

 

  • ساره

وقتی مادر و پدرت پا به سن میذارن ، خودبخود نسبت به همه افراد مسن احترام بیشتری قایل میشی .. 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۵
  • ساره

_ مثلا کاش میشد زیر سایه درخت پر از شاخ و برگ ، روی چمن های خنک دراز کشید و خیره شد به آسمون بزرگ خدا ... 

حیف که نمیشه .. 

ینی برای من نمیشه .. 

 

___________________ 

 

_ مثلا کاش میشد دخترخاله به حرفام گوش بده و بجای نمک پاشیدن روی زخمای زندگیش ، دنبال درمان باشه و خوبشون کنه .. 

یا مثلا کاش خاله زینب بود که میتونستیم در مورد مشکلاتمون باهاش حرف بزنیم و مطمئن باشیم کمکمون می‌کنه تا حل بشه .. 

 

 

______________

 

_ مثلا کاش مسئله کار همسر برای همیشه درست میشد و نصف دغدغه ها و فشار روحیم توی زندگی حل میشد .. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۶
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۴۳
  • ساره

چرا همش تو فکرم این روزا ؟  چرا دوباره پناه بردم به دنیای خیال و رویا پردازی ؟ 

چون ..‌

هیچی .. 

فقط خوشبحال همه اونایی که مرد زندگیشون بجای اینکه تو خونه بیفته و چشمش به چندرغاز حقوق واریزیش باشه ، از اون همه اوقات زیاد بیکاری استفاده میکنه و  برای بیرون آوردن خانوادش از بحران و گرفتاری مالی تلاش میکنه .

 

آره .. 

عالم خیال بعضی وقتا پناه خوبیه برای فرار از واقعیت‌های سخت بیرونی .. 

 

 

پ.ن

_ خواهر دوباره سر خودشو شلوغ کرده .. و مامان هم به ناچار همراهش شده .. 

منم عملا هم صحبتی با هردو رو از دست دادم .. 

حالا قبلشم همه حرفامو نمیزدم بهشون .. 

ولی خب هرچند روز یکبار حداقل همو می‌دیدیم .. 

الان دیگه نمیشه .. 

و قشنگ این کمبود رو حس میکنم .. 

مخصوصا وقتایی که از همسر رنجیده م و دلم میخواد کنار خانوادم باشم تا حال و هوام عوض شه.. 

فامیلم هم که مثل خانوادم همیشه شلوغ و گرفتارن.. 

چی بشه که همه بتونن دورهم جمع شن .. 

بعد این برای من که رفت و آمدم با اونطرف هم باید سنجیده باشه ، دیگه سخت شده .. 

ینی در حال حاضر از نظر روحی شدیداً به یک دورهمی خانوادگی از طرف فامیل خودم نیاز دارم .. 

از اون دورهمی ها که از اولش خود واقعیمون هستیم و بدون رعایت مصلحت ها از ته دل میخندیم و مسخره بازی درمیاریم تا آخرش .. 

آخ اگه میشد ..

جالب اینجاست که فقط من نیستم که دلتنگ شدم و همه یکی یکی دارن اعتراف میکنن که  شارژ باطری انرژی خانوادگیشون کم شده و نیاز به جمع شدن دارن ، ولی خب انگار برنامه ها جور نمیشه دیگه .. 

تا قبلش من همش آخر هفته ها نبودم .. حالا بقیه گرفتار درس و امتحان بچه ها شدن .. 

خلاصه که نمیشه .. 

و من الان بی حوصله ترینم 

دخترک هم سرماخورده و حسابی گرفتار اون شدم .. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۴
  • ساره

مادر همسر برگشته خونه خودش و خداروشکر حجم برنامه های آخر هفته کمتر شد .. 

انگار که یه فشار بزرگ از روی سرم برداشته شد .. 

نمی‌دونم .. 

شاید خاصیت سن و سال باشه .. یا سختی های زندگی ... و یا داغ هایی که دیدم .. 

و یا همه اینها در کنار هم ... 

هرچی هست روح و روانم کشش تحمل ناراحتی زیاد رو نداره.. 

اخبار و اتفاقات بد ، واقعا از یه جایی به بعد آدمو نابود می‌کنه .. 

اینکه سر راهت قرار بگیره و خواسته و ناخواسته درگیرشون بشی ، اجتناب ناپذیره .. 

ولی اینکه بمونی توش و درد بکشی به اختیار و انتخاب خودته .. 

شاید یکی ناراحت بشه ، اما بتونه زندگیشو هم مدیریت کنه .. 

ولی من نمیتونم .. 

درگیر میشم .. اذیت میشم .. 

زندگیم هم تحت تأثیر قرار میگیره .. 

کلافگی شدید ... تمایل به تنهایی .. بی حوصلگی ... 

خب ..  اینا واسه یه مادر و همسر خوب نیست واقعا .. 

حتی اگه خانواده ای هم در کار نباشه ، بازم خوب نیست .. 

بهرحال زندگی ادامه داره و ما خودمون باید انتخاب کنیم چطوری پیش ببریمش .. 

با موندن در درد و افسردگی یا مدیریت کردن و خودآگاهی و کنترل به موقع .. .

برای همین از دیشب خودمو از تمام اخبار و رسانه ها دور کردم .. 

همون موقع که از فرصت بیرون رفتن دخترک به همراه مامان برای یکساعت استفاده کردم و نشستم گریه کردم .. زمانی که نمیدونستم چرا این حجم غم روی دلم سنگینی می‌کنه !؟ و انگار قراره با اشک ریختن تخلیه بشه .. 

و بعد همینکه وارد شبکه های اجتماعی شدم و و چشمم به فیلم ها و تصاویر و بعدتر دعواهای سیاسی و اعتقادی آدما و مخصوصا عزیزانم افتاد و فهمیدم ریشه تمام اون حال بد همینه ، این تصمیمو گرفتم .. 

که دور باشم وقتی کاری از دستم برنمیاد .. 

برای آخر هفته ها هم همینطوریم .. 

ترجیحم دور بودنه .. .

نه دوری به جهت فرار ... 

که تلاش برای حل مشکلات اولویت منه ..

فقط .. 

قرار نیست وقتی روح و روانم کشش موندن و وسط ماجرا بودنو نداره ، بمونم .. 

 

 

 

پ.ن 

_ این وسط نگرانی دائمی برای دختر خاله کوچیکه هم حسابی درگیرم کرده .. با مشکلات تمام ناشدنی زندگیش و حال روحی نه چندان خوب و شرایط جسمی بد .. 

و حرف ها و درددل هایی که گریزی نیست ازشون ، چون نمی‌تونیم و نمیتونم تنهاش بذارم .. چون ممکنه هر لحظه نباشه .. 

فعلا دارم همه تلاشمو میکنم که ارتباطشو با روانشناس حفظ کنه بلکه کمی به آرامش برسه .. دیگه برا بقیش توکل به خدا 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۷
  • ساره

دست خودم نیست ... 

یهو .. یه وقت ... یه جا .. یه چیز کوچیک منو یاد خانواده فاطمه میندازه و ... 

و تمام افکار و حس های عجیب ، بد و متناقض سرازیر میشن توی سرم و قلبم  .. 

اون وقته که حتی حرف مشاور هم که گفت تو مقصر نبودی ، آرومم نمیکنه .. 

چون میدونم بودم .. خیلی هم بودم .. 

بحث یکی دو روز که نیست .. 

تمام این سالها .. من بطرز احمقانه ای وسط ماجرا بودم و آگاه نبودم .. 

ای کاش میتونستم بنویسم همشو که حداقل بخشی از ذهنم ساکت بشه .. 

باوجودیکه برجسته تریناشو برا روانشناس تعریف کردم و اون با حوصله گوش داد ، تحلیل کرد و راهکار داد و حقیقتا جاده رو برام هموار کرد ، اما بازم همین یهویی ها قشنگ منو پرت می‌کنه سرجای اول !! 

ینی مطمئنم این یکسال اخیر من به بدترین شکل ممکن تصور شدم .. 

برای همین نمیتونم خودمو ببخشم .. 

ای کاش هفت پشت غریبه بودم باهاشون ... ای کاش دیگه هیچوقت همو نمیدیدیم ..

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۱۹:۲۴
  • ساره