- ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۵
مامان فردا داره میره کربلا ..
منم که باید برم اونور آخر هفته .. بابا تنها میشه .. البته داداشم اینا هستن ( طبقه بالا میشینن ) ، ولی خب چون مشغله های خودشونو دارن ، نمیتونن زیاد برن پیشش دیگه ..
بهرحال چاره ای نیست ، خودش پذیرفته قراره چند روزی تنها باشه ..
بنده خدا نگران وضعیت منم هست .. هم برا کار همسر ، هم برا واحدمون ، میگه حتما آخر هفته برو کمکشون و به فکر من نباش ..
برنامه روزانه بهم خورد و بقیه کار افتاد واسه آخر هفته .. عصر که برگشتم در حد یکی دوساعت تمیزکاری انجام دادیم و دیگه تعطیل کردیم .
بعد شامم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مرخصی خخ
نیروهای کمکی رفتن و همسر اینا تنها شدن ، اونقدر حجم کار بالا بود که من و خواهر همسر هم دست به کار شدیم .
شبا تا نیمه شب بیداریم و صبحا زود بیدار میشیم .
این وسط کلاسای دخترک هم هست که مجبورم خودم مسئولیتشو قبول کنم . راهم دوره و وقت زیادی صرف رفت و آمد میشه ، واسه همین تنها فرصت استراحتمم از دست میره ، مثل امروز ..
ینی در حال حاضر خسته ترینم و موندم چطوری باید تا آخر شب کار سالن و آشپزخونه رو به سرانجام برسونیم. !!
گفتم یکم پناه بیارم خونه پدری و دمی استراحت کنم و بعد راهی بشم اونطرف که نشد .. اومدما ولی مامان نیست ، بابا هم بیرون دستش بنده و خونه ساکت و خالیه ..
مادرشوهر هم زنگ زده که اگه میتونی زودتر بیا و بریم سراغ بقیه کارا !
در طول همه این سالها این سومین باریه که مادرشوهر بصورت مستقیم ازم کمک خواسته ! و این ینی واقعا مستأصل شده ..
پس چاره ای نیست و باید برم ..
خدا کنه این سربالایی هم بگذره که جونی نمونده واسم !
ینی اگه همت شوهر خواهرهمسر نباشه ، این خونه درست نمیشه !
بس که کار زیاد و سخته !
امروزم دوتا کارگر اضافه شده به جمعشون که تا شب حداقل یه بخشیشو تموم کنن.
ما هم از دیروز موندیم خونه مادرشوهر ، خودم ترجیح میدم برم چون واقعا دیگه ما توی دست و پاییم وسط این همه کار ، ولی همسر موافق نیست . مادرش اینا هم نمیذارن. حالا بازم تلاشمو میکنم ببینم چی میشه
تعمیرات خونه شروع شد ..
همسر هم از فردا میره کمک . خدا کنه زودتر تموم بشه
بالاخره برنامه دورهمی جور شد و چند ساعتی با خانمای فامیل خودم دورهم جمع شدیم و وقت گذروندیم .
چقدر خوب بود و خوش گذشت ..
دلم برای بلند خندیدن و گپ و گفتگوهای تموم نشدنی تنگ شده بود .
همیشه همه اونقدر حرف دارن واسه گفتن و فرصت کامل تعریف کردن رو بهمدیگه نمیدن که وقت کم میاریم !! آخرشم یادمون میاد مثلا راجع به فلان موضوع مهم که قرار بوده حرف بزنیم ، نزدیم !
البته این محدود به خانما نمیشه و شور و انرژی زیادی در جریانه همیشه بین همه ..
فقط جالب بود که اونقدر به سکوت توی مهمونیای خانواده همسر عادت کرده بودم که اولش یکم اذیت شدم !!! آخه از همون بدو ورود سر و صدا ها در جریانه و حتی فرصت آماده شدن نداری
( به شوخی بهشون گفتم کاش رفته بودم مهمونیه خانواده همسر از دست صداهای شما ، که ریختن روی سرم )
ولی بعدش کم کم برگشتم به تنظیمات کارخونه و خودمم به جمعشون اضافه شدم خخ
با اینکه تقریبا زمان زیادی هم سرپا بودم و کمک میکردم به میزبان ، ولی حالم خوب بود دیگه .. خیلی خیلی نیاز داشتم به همچین جوی ..
الهی شکر
پ.ن
_ همچنان خبری از کار نیست و منتظریم ..
بابا میگه صبور باشین و اگه آقای فلانی گفته جور میشه ، بهش اعتماد کنید و منتظر بمونید .. توکل بخدا
_ فکر شروع مدرسه دخترک و مخارجش ، فکر بیمه ای که رد نشده و ...و ... نمیذاره آروم بمونم ..
خدا خودش کمک کنه