میدونید ..
شنیدن مرگ کسی هیچ وقت منو خوشحال نمیکنه .. هیچ وقت .. هرکسی میخواد باشه ..
مثلا همین جوانی که عمو اسماعیلمو کشته .. درسته که اعدام کمترین مجازتیه که براش در نظر گرفتن ( شیوه قتلش خیلی بد بوده و انسانیت که هیچ ، روی حیوان رو هم سفید کرده بود متاسفانه) ولی وقتی فکر میکنم به اون روزی که قراره این اتفاق بیفته ، ناراحت میشم براش .. دلم میسوزه ..... برای خودش که حق زندگی داشت و .. برای خانوادش .. برای بچه هاش..
روزی که پدر شوهرم فوت شد من هنوز ازش رنجیده خاطر بودم ، تا مدتها هم نمیتونستم ببخشمش ( شاید یکسال زمان برد تا بتونم از این مرحله عبور کنم ) اما هیچ وقت راضی به مرگش نبودم ..
الانم همینطوریم ..
هرچقدرم سختی کشیده باشم با این اوضاع مملکت ، آرزوی مرگ هیچکس رو نمیکنم ..
اصلا چطور میشه به اینجا رسید که مرگ بخوای برای کسی ؟ و از مردن خوشحال بشی ؟
بغض دارم ..
خیلی ..
نه فقط برای مسافران هلی کوپتر و خانواده هاشون ...
برای دلهایی که اونقدر از کینه پر شده که بجای پروردگارمون قضاوت میکنن ، حکم صادر میکنن و بدتر از همه خوشحالن برای کشته شدن یه انسان دیگه !!!!
آره ..
بغض دارم ..
به اندازه همون روزی که هواپیمای اوکراین زده شد و مسافران بیگناه پرپر شدن ..
یا زمانی که جوانها برای گرفتن حق آزادی کف خیابونا جون دادن و اغتشاش گر نامیده شدن !
یا روزی که جنگ غزه و اسرائیل شروع شد و عده ای ندانسته خوشحال شدن در حالیکه خونها داشت ریخته میشد ( و میشه ) از هر دو طرف ... یکی بیشتر ، یکی کمتر ..
میدونم ..
تفکر من هیچ کجا جایگاهی نداره..
پست ها و کامنتهای فضای مجازی و رسانه ها رو میخونم و غم به دلم میشینه از این همه دو دستگی و اختلاف و مقصر جلوه دادن هم ..
اما نمیتونم حرف بزنم ..
اگه بزنمم کسی اهمیت نمیده ..
انگار که یا باید حتما اینوری بود یا اونوری!!!
پس خدا چی میشه ؟!
انسانیت .. اخلاق .. انصاف ؟؟!!!
اینجا تنها جایی هست که میتونم حرف بزنم .. که حداقل کمی از این حجم غمم کم بشه ..
قبلاً هم گفتم من سالهاست که رای ندادم ، خیلی قبلتر از این شلوغ بازارها ..
تنها کاری بود که میتونستم بعنوان یک فرد ناراضی انجام بدم و منطقم هم باوجود تقیدم به دین ، امر واجب و تکلیف رو قبول نمیکرد ..
ولی ..
تفکرم میگه حساب انسانیت جداست ..
آدم خوبی نیستم میدونم ...
نصیحت هم نمیکنم چون در جایگاهش نیستم ..
فقط دلم میگیره هربار و مأمنی جز اینجا پیدا نمیکنم ...
نمیدونم .. شایدم من دارم اشتباه میکنم ...
خدایا خودت کمکون کن ..
پ.ن
_ گاهی اتفاقات شوکه کننده ای میفته که فکر بهش آدمو دگرگون میکنه !!!
اینکه مرگ درست زمانی فرا برسه که تو در اوج مشغله باشی و شاید به تنها چیزی که فکر نمیکنی همین باشه که مثلا قراره تا یکساعت دیگه نباشی .. !!!
میترسم .. از این جور رفتن میترسم ..