حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

بعضی اتفاقات بد و تلخ ، خودبخود سبب خیر میشن مثل همین ماجرای جدید ! 

ینی همسر بیخیالِ من، این چندروز ، اونقدر استرس کشید که تصمیم گرفت دیگه هیچ وقت خلاف مقررات عمل نکنه و شدیدا هم جدیه واسه تصمیمش ! 

این ینی کمتر شدن نگرانی و حرص و جوش من .. 

برای منم درس عبرت شد ، که بیشتر از قبل حواسم به خودم باشه و احساساتمو کنترل کنم . 

حال الان ما مثل کسی هست که از یه کابوس ترسناک بیدار شده و خداروشکر می‌کنه که همش خواب بوده .. 

همسر بخاطر این قضیه به بعضی از خطاهاش اعتراف کرد ( ینی اگه اینجوری نمیشد ، عمرا اینا رو بهم میگفت خخ)  و باعث شد از الان شروع کنم جلوی یه سری اتفاقات در آینده رو بگیرم و همین حالا حلش کنم . 

و قطعا همه اینا خواست خداوند بود ..

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۳
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۳۰
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۵
  • ساره

در حالیکه روسری محکم به سرم بسته شده ، با چشمای پف کرده و طالب خواب بیشتر ، از شدت سردرد بلند میشم از جام و میرم سراغ بسته های قرص ..

معده م خالیه ، دیشب بخاطر شوک جدید ، راه گلوم بسته شد و حالا هم که ناشتا هستم ،واسه همین یه قرص معده هم برمیدارم و همراه مسکنم میخورم . 

هنوزم اشتها ندارم .. ولی بالاخره باید چندتا لقمه بخورم .

کلید کتری رو میزنم واسه آب جوش و میرم یه گوشه میشینم.

سردرد نمیذاره دراز بکشم ، دارم فکر میکنم کاش نشسته بخوابم ، مثل دوران بارداری و نوزاد داری ! 

اینطوری حداقل خوابم میبره.. 

تا آب بجوش بیاد ، گوشیمو برمیدارم چک میکنم ببینم آقامحمود جواب نداده ، پیام داده بودم که میخوام به فاطمه اینا بگم پیگیر کار واسه همسر نباشن ! 

می‌دونم میخونه ..

صفحه گوشیو که روشن میکنم پیام آبجی میاد بالا ... `` ناهار خونه مامان هستیم ``

جواب نمیدم ، به طرف آینه قدی که تقریبا نزدیکم هست ، سرک میکشم و خودمو نگاه میکنم ... خداروشکر ورم چشمام زیاد نیست ، یه دوشم بگیرم حله .. فقط این مسکن‌ها اثر کنه و میگرن لعنتی کوتاه بیاد کافیه !

یادم میاد که میخواستم برم گلزار شهدا ، میخواستم پناه ببرم بهشون ،  ولی انگار نمیتونم ، جسمم جون نداره..توان راه رفتن هم ندارم ، چه برسه به بیرون رفتن !  بیخیال میشم و میرم سراغ واتساپ ، اول جواب `سلام صبح بخیر`  خان دایی ( دایی مامانم )  رو میدم و بعد میام وبلاگمو باز میکنم .. 

دارم تایپ میکنم که پیام آقامحمود میاد رو صفحه `پیگیر نباش و بهش فکر نکن ` 

بدتر میشم .. خیلی بدتر ! 

ینی چی شده که حتی منم نباید بدونم ؟!  اونم در حالیکه اصلا جمله م سوالی نبوده ..! 

اشکم دوباره قطره قطره میچکه پایین .. 

همسر اومده توی سالن خوابیده و هی تو خواب بدنش تکون میخوره .. می‌دونم وقتی اضطراب داره اینجوریه .. اونم دیشب مثل من درست نخوابید .. 

حرفامونو دیشب با هم زدیم ، دیگه دلم نمیاد بیدار شه بازم اشکامو ببینه .

سرمم به لطف دارو یکم داره سبکتر میشه و نمیخوام گریه دوباره بدترش کنه . 

واسه همین خودمو کنترل میکنم و به این فکر میکنم ، کاش برمیگشتم به دیروز .. راضیم به همون سطح دغدغه بیکاری همسر و ماجراهای خانوادگی .. بخدا راضیم crying

 

 

 

 

پ.ن 

_ مدام این بیت توی ذهنم مرور میشه 

« همینقدر خسته و تنها ...بدون حتی دلداری .. » 

و یا 

« نیازو در خودم کشتم که تا نشه پشتم » 

 

 

_ صبح موقع نماز گفتم خدایا نمی‌دونم دل کیو شکستم که هرچی تاوان میدم تمومی نداره.. 

 

_ دروغ چرا ، هی با خودم فکر میکنم نکنه ماجرای خانوادگی بزرگتر شده و اصل داستان چیز دیگه ای هست ؟؟؟؟؟؟ !!!!!!! ( آقا محمود نوشته به مورد کار فکر نکن ) 

خدا خودش کمک کنه . 

 

_ آب جوش اومد ، چای دم کشید .. و دل من همچنان بی قرار .. 

خداروشکر که اینجا هست .. خداروشکر که میتونم بنویسم .. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۸
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۰۲
  • ساره

_ صاحبخونه سختگیر و نکته سنج ما که اصلا با کسی صمیمی نمیشه ، زنگ زده به همسر که یه کار پیدا کردم واست و هرموقع وقت کردی بیا بریم صحبت کنیم ببینی بدردت میخوره یا نه !!!!!!! laugh

( چند مدت پیش ، واسه تمدید که صحبت کرده بودن ، همسر گفته بود بهش که بیکار شده ) 

 

_ فردا مراسم داریم بازم ، چهارماه و ده روز آقابزرگ هست . اگه بتونم با حاجی صحبت کنم خوب میشه ( راجع به تسویه محل قبلی کار همسر ) 

 

 

_ هنوز به عینک جدید عادت نکردم، ولی به توصیه پزشک باید بزنم .فک کنم یکمم واسه صورتم بزرگه ، کاش عجله ای سفارش نداده بودم . اون قبلیه موقتی بود و فقط زمان مطالعه استفاده میکردم ، ولی اینو نمیشه کاریش کرد ، راستش یه جورایی خجالت میکشم فردا جلوی همه اینجوری ظاهر شم ! 

نمیشه هم نزد ! مگه یه روز دو روزه ... حالا حالاها باید به چشمم باشه !

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۲۵
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۱۹
  • ساره

امروزم قطعی مشخص نشد چی میشه .. .فعلا در حد تحویل مدارک بود .. گفتن خودشون تماس میگیرن ..‌ 

فردا که تعطیله .. نمیدونم بعدش چی میشه ..‌

توکل بخدا 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۵
  • ساره
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۰
  • ساره

عینک جدید گرفتم .. 

همه چیز قشنگتر و راحتتر شده ، جز خوندن و نوشتن .. 

ولی برش نمیدارم تا عادت کنم .. این یکی عینک باید همیشه رو چشمم بمونه و مثل اون موقتی و دل بخواهی نیست .. 

دکتر امیدواری داده که اگه طبق دستوراتش عمل کنم ، چشمم یکم فعال‌تر میشه .. 

توکل بخدا .. 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۱۲
  • ساره