شنبه صبح شد خبری از کار نشد ، ظهر شد و باز هیچی ... عصر که شد دیدم واقعا داغونم .. همسر هم که نبود .. بی صبحانه ، بی ناهار .. همچنان مشغول کار با ماشین بود ..
دیگه نمیخواستم دخترک بیشتر از این شاهد سکوت و انزوای شدید مادرش باشه .. واسه همین با یه دوست قدیمی تماس گرفتم و برنامه بیرون رفتن ریختم ..
و یکم بعدش با دخترک راهی شدیم ..
چقدر خوب بود .. چقدر به بهتر شدن روحیه م کمک کرد ..
شب که برگشتیم سرشار از انرژی بودم ..
نمیتونم بگم هنوز اون انرژی و حال خوب رو دارم ، چون اصل قضیه هنوز پابرجاست.. نه تماسی ، نه خبری ...
اما میتونم بگم خداروشکر که دیروز در کنار یه دوست حالم بهتر شد .. خداروشکر که اون حجم فکر و فشار و نگرانی برای چند ساعت از سرم کمتر شد ، وگرنه نابود بودم ..
میدونم ..
چاره ای جز صبر ندارم ..
ولی سخته .. خیلی سخت ..
- ۱ نظر
- ۳۱ تیر ۰۳ ، ۱۶:۲۶