حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

سلام خوش آمدید

چرا همش تو فکرم این روزا ؟  چرا دوباره پناه بردم به دنیای خیال و رویا پردازی ؟ 

چون ..‌

هیچی .. 

فقط خوشبحال همه اونایی که مرد زندگیشون بجای اینکه تو خونه بیفته و چشمش به چندرغاز حقوق واریزیش باشه ، از اون همه اوقات زیاد بیکاری استفاده میکنه و  برای بیرون آوردن خانوادش از بحران و گرفتاری مالی تلاش میکنه .

 

آره .. 

عالم خیال بعضی وقتا پناه خوبیه برای فرار از واقعیت‌های سخت بیرونی .. 

 

 

پ.ن

_ خواهر دوباره سر خودشو شلوغ کرده .. و مامان هم به ناچار همراهش شده .. 

منم عملا هم صحبتی با هردو رو از دست دادم .. 

حالا قبلشم همه حرفامو نمیزدم بهشون .. 

ولی خب هرچند روز یکبار حداقل همو می‌دیدیم .. 

الان دیگه نمیشه .. 

و قشنگ این کمبود رو حس میکنم .. 

مخصوصا وقتایی که از همسر رنجیده م و دلم میخواد کنار خانوادم باشم تا حال و هوام عوض شه.. 

فامیلم هم که مثل خانوادم همیشه شلوغ و گرفتارن.. 

چی بشه که همه بتونن دورهم جمع شن .. 

بعد این برای من که رفت و آمدم با اونطرف هم باید سنجیده باشه ، دیگه سخت شده .. 

ینی در حال حاضر از نظر روحی شدیداً به یک دورهمی خانوادگی از طرف فامیل خودم نیاز دارم .. 

از اون دورهمی ها که از اولش خود واقعیمون هستیم و بدون رعایت مصلحت ها از ته دل میخندیم و مسخره بازی درمیاریم تا آخرش .. 

آخ اگه میشد ..

جالب اینجاست که فقط من نیستم که دلتنگ شدم و همه یکی یکی دارن اعتراف میکنن که  شارژ باطری انرژی خانوادگیشون کم شده و نیاز به جمع شدن دارن ، ولی خب انگار برنامه ها جور نمیشه دیگه .. 

تا قبلش من همش آخر هفته ها نبودم .. حالا بقیه گرفتار درس و امتحان بچه ها شدن .. 

خلاصه که نمیشه .. 

و من الان بی حوصله ترینم 

دخترک هم سرماخورده و حسابی گرفتار اون شدم .. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۴
  • ساره

مادر همسر برگشته خونه خودش و خداروشکر حجم برنامه های آخر هفته کمتر شد .. 

انگار که یه فشار بزرگ از روی سرم برداشته شد .. 

نمی‌دونم .. 

شاید خاصیت سن و سال باشه .. یا سختی های زندگی ... و یا داغ هایی که دیدم .. 

و یا همه اینها در کنار هم ... 

هرچی هست روح و روانم کشش تحمل ناراحتی زیاد رو نداره.. 

اخبار و اتفاقات بد ، واقعا از یه جایی به بعد آدمو نابود می‌کنه .. 

اینکه سر راهت قرار بگیره و خواسته و ناخواسته درگیرشون بشی ، اجتناب ناپذیره .. 

ولی اینکه بمونی توش و درد بکشی به اختیار و انتخاب خودته .. 

شاید یکی ناراحت بشه ، اما بتونه زندگیشو هم مدیریت کنه .. 

ولی من نمیتونم .. 

درگیر میشم .. اذیت میشم .. 

زندگیم هم تحت تأثیر قرار میگیره .. 

کلافگی شدید ... تمایل به تنهایی .. بی حوصلگی ... 

خب ..  اینا واسه یه مادر و همسر خوب نیست واقعا .. 

حتی اگه خانواده ای هم در کار نباشه ، بازم خوب نیست .. 

بهرحال زندگی ادامه داره و ما خودمون باید انتخاب کنیم چطوری پیش ببریمش .. 

با موندن در درد و افسردگی یا مدیریت کردن و خودآگاهی و کنترل به موقع .. .

برای همین از دیشب خودمو از تمام اخبار و رسانه ها دور کردم .. 

همون موقع که از فرصت بیرون رفتن دخترک به همراه مامان برای یکساعت استفاده کردم و نشستم گریه کردم .. زمانی که نمیدونستم چرا این حجم غم روی دلم سنگینی می‌کنه !؟ و انگار قراره با اشک ریختن تخلیه بشه .. 

و بعد همینکه وارد شبکه های اجتماعی شدم و و چشمم به فیلم ها و تصاویر و بعدتر دعواهای سیاسی و اعتقادی آدما و مخصوصا عزیزانم افتاد و فهمیدم ریشه تمام اون حال بد همینه ، این تصمیمو گرفتم .. 

که دور باشم وقتی کاری از دستم برنمیاد .. 

برای آخر هفته ها هم همینطوریم .. 

ترجیحم دور بودنه .. .

نه دوری به جهت فرار ... 

که تلاش برای حل مشکلات اولویت منه ..

فقط .. 

قرار نیست وقتی روح و روانم کشش موندن و وسط ماجرا بودنو نداره ، بمونم .. 

 

 

 

پ.ن 

_ این وسط نگرانی دائمی برای دختر خاله کوچیکه هم حسابی درگیرم کرده .. با مشکلات تمام ناشدنی زندگیش و حال روحی نه چندان خوب و شرایط جسمی بد .. 

و حرف ها و درددل هایی که گریزی نیست ازشون ، چون نمی‌تونیم و نمیتونم تنهاش بذارم .. چون ممکنه هر لحظه نباشه .. 

فعلا دارم همه تلاشمو میکنم که ارتباطشو با روانشناس حفظ کنه بلکه کمی به آرامش برسه .. دیگه برا بقیش توکل به خدا 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۴۷
  • ساره

دست خودم نیست ... 

یهو .. یه وقت ... یه جا .. یه چیز کوچیک منو یاد خانواده فاطمه میندازه و ... 

و تمام افکار و حس های عجیب ، بد و متناقض سرازیر میشن توی سرم و قلبم  .. 

اون وقته که حتی حرف مشاور هم که گفت تو مقصر نبودی ، آرومم نمیکنه .. 

چون میدونم بودم .. خیلی هم بودم .. 

بحث یکی دو روز که نیست .. 

تمام این سالها .. من بطرز احمقانه ای وسط ماجرا بودم و آگاه نبودم .. 

ای کاش میتونستم بنویسم همشو که حداقل بخشی از ذهنم ساکت بشه .. 

باوجودیکه برجسته تریناشو برا روانشناس تعریف کردم و اون با حوصله گوش داد ، تحلیل کرد و راهکار داد و حقیقتا جاده رو برام هموار کرد ، اما بازم همین یهویی ها قشنگ منو پرت می‌کنه سرجای اول !! 

ینی مطمئنم این یکسال اخیر من به بدترین شکل ممکن تصور شدم .. 

برای همین نمیتونم خودمو ببخشم .. 

ای کاش هفت پشت غریبه بودم باهاشون ... ای کاش دیگه هیچوقت همو نمیدیدیم ..

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۱۹:۲۴
  • ساره

امروز جلسه اول کلاس ورزشی دخترک شروع شد .. 

هوا گرمه تو این ساعت و گویا اکثر والدین انصراف دادن ..

ولی دخترک خوشحال بود انگار ... میگفت مامان عیب نداره ، من می‌خوام شرکت کنم ، انصراف نده .. 

هیچی دیگه موندیم .. 

 الانم اون نیم ساعتیه تمریناتشو شروع کرده و من بیرون توی محوطه نشستم تا کلاسش تموم شه ، ببرمش خونه .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۰۹
  • ساره

میدونید .. 

شنیدن مرگ کسی هیچ وقت منو خوشحال نمیکنه .. هیچ وقت .. هرکسی میخواد باشه .. 

مثلا همین جوانی که عمو اسماعیلمو کشته .. درسته که اعدام کمترین مجازتیه که براش در نظر گرفتن ( شیوه قتلش خیلی بد بوده و انسانیت که هیچ ، روی حیوان رو هم سفید کرده بود متاسفانه) ولی وقتی فکر میکنم به اون روزی که قراره این اتفاق بیفته ، ناراحت میشم براش .. دلم میسوزه ..... برای خودش که حق زندگی داشت و .. برای خانوادش .. برای بچه هاش.. 

 

روزی که پدر شوهرم فوت شد من هنوز ازش رنجیده خاطر بودم ، تا مدتها هم نمی‌تونستم ببخشمش ( شاید یکسال زمان برد تا بتونم از این مرحله عبور کنم ) اما هیچ وقت راضی به مرگش نبودم ..

 

الانم همینطوریم .. 

هرچقدرم سختی کشیده باشم با این اوضاع مملکت ، آرزوی مرگ هیچکس رو نمیکنم ..

اصلا چطور میشه به اینجا رسید که مرگ بخوای برای کسی ؟ و از مردن خوشحال بشی ؟ 

بغض دارم .. 

خیلی .. 

نه فقط برای مسافران هلی کوپتر و خانواده هاشون ... 

برای دلهایی که اونقدر از کینه پر شده که بجای پروردگارمون قضاوت میکنن ، حکم صادر میکنن و بدتر از همه خوشحالن برای کشته شدن یه انسان دیگه !!!! 

آره .. 

بغض دارم .. 

به اندازه همون روزی که هواپیمای اوکراین زده شد و مسافران بیگناه پرپر شدن .. 

یا زمانی که جوانها برای گرفتن حق آزادی کف خیابونا جون دادن و اغتشاش گر نامیده شدن ! 

یا روزی که جنگ غزه و اسرائیل شروع شد و عده ای ندانسته خوشحال شدن در حالیکه خونها داشت ریخته میشد ( و میشه ) از هر دو طرف ... یکی بیشتر ، یکی کمتر .. 

 

می‌دونم .. 

تفکر من هیچ کجا جایگاهی نداره.. 

پست ها و کامنتهای فضای مجازی و رسانه ها رو میخونم و غم به دلم میشینه از این همه دو دستگی و اختلاف و مقصر جلوه دادن هم .. 

اما نمیتونم حرف بزنم .. 

اگه بزنمم کسی اهمیت نمیده .. 

انگار که یا باید حتما اینوری بود یا اونوری!!! 

پس خدا چی میشه ؟! 

انسانیت .. اخلاق .. انصاف ؟؟!!! 

 

 

اینجا تنها جایی هست که میتونم حرف بزنم .. که حداقل کمی از این حجم غمم کم بشه .. 

قبلاً هم گفتم من سالهاست که رای ندادم ، خیلی قبلتر از این شلوغ بازارها .. 

تنها کاری بود که میتونستم بعنوان یک فرد ناراضی انجام بدم و منطقم هم باوجود تقیدم به دین ، امر واجب و تکلیف رو قبول نمی‌کرد .. 

ولی .. 

تفکرم میگه حساب انسانیت جداست .. 

آدم خوبی نیستم می‌دونم ... 

نصیحت هم نمیکنم چون در جایگاهش نیستم .. 

فقط دلم میگیره هربار و مأمنی جز اینجا پیدا نمیکنم ... 

نمی‌دونم .. شایدم من دارم اشتباه میکنم ...

خدایا خودت کمکون کن .. 

 

 

 

پ.ن 

_ گاهی اتفاقات شوکه کننده ای میفته که فکر بهش آدمو دگرگون می‌کنه !!! 

اینکه مرگ درست زمانی فرا برسه که تو در اوج مشغله باشی و شاید به تنها چیزی که فکر نمیکنی همین باشه که مثلا قراره تا یکساعت دیگه نباشی .. !!! 

میترسم .. از این جور رفتن میترسم .. 

 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۴۴
  • ساره

همسر واقعاً از جهاتی تغییر کرده و من اینو مدیون مستقل زندگی کردنمون هستم . 

میتونم بگم دیگه دارم اولویت اول زندگیش میشم و هرچقدرم که به خانوادش وابسته باشه ، نظرات و خواسته های من مهمتر شده واسش .. 

نه اینکه زود قبول کنه و حرف حرف من باشه ، نه .. اما واقعا بهتر شده .. 

مثلا همین بحرانی که توش افتادیم .. قبلاً تا مدتها بحث و دلخوری داشتیم .. ولی حالا اون سعی می‌کنه رضایتمو جلب کنه .. حتی اگه درست و حسابی به قول و وعده هاش هم عمل نکنه ، بی حرکت نمی‌مونه مثل سابق .. 

قبلاً به زور اینکارو میکرد و چون مجبور بود ، همیشه بدخلقی میکرد . 

الان اما بخاطر من حرکت می‌کنه .

و این همون سنگیه که مشاور می‌گفت بزرگ و سنگینه ولی میتونی تکونش بدی ، حتی اگه کند حرکت کنه .. 

نمی‌دونم چقدر از خواننده های قدیمی واسم موندن .. بهرحال مقصر خودمم که خواستم کنج انزوا بمونم و فعلا بیرون نیام ( اون مزاحم لعنتی هم که مسببش شد رو نمیبخشم واقعا )  اما می‌دونم که همونایی که کنارم هستن ، این تغییرات رو خیلی خوب درک میکنن .. 

و خدا رو شاکرم بابتش.. 

ای کاش خدا لطف میکرد و مسأله کار و خونه هم حل میشد تا کمتر نگرانی بکشم .. 

ینی میشه ؟؟؟!!!!! 

 

 

 

 

پ.ن 

۱ _ نمی‌دونم از کجا یاد گرفته دخترک .. ولی هروقت کاری می‌کنه که باعث خندم میشه ، همون موقع که قهقهه می‌زنم ، برمیگرده میگه مامان نگفتم هیچکس مثل من نمیتونه تورو بخندونه !!!!!!!! 

راستم میگه فسقل خانم خخخ 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۵۲
  • ساره

اگه تو زندگیتون دغدغه کار و سرکار رفتن ندارید ، بدونید نوری از نعمت های خداوند تابیده به زندگیتون .. 

منظورم مقدار حقوق و درآمد نیست که اونم مهمه .. 

منظورم خودِ کار هست .. یه کار ثابت .. یه مهارت خاص .. 

به ولله کم آوردم بس که غصه خوردم بخاطر این مسأله .. 

ینی از اول ازدواجم تا الان ، روزی نبوده خیالم راحت باشه بابت کار و سرکار رفتن همسر .. 

الانم دوباره یه داستان دیگه شروع شده که همه چی بهم ریخته .. 

خدایا نگاهی .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۵۸
  • ساره

ما اومدیم 

به لطف خدا همه چی خوب بود . 

همه نبودن و جمع خودمونی بود ..

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۴۷
  • ساره

گویا گریزی نیست از آخر هفته ها و .. 

تا زمانی که مادر همسر اونجاست ، دستم بسته ست برای نرفتن .. 

احتمالا فردا هم اونجاییم .. 

امروز رو بسختی مقاومت کردم که نریم به امید اینکه دیگه فردا رو خود همسر کنسل کنه ولی نشد .. 

کاش برنامه ای پیش بیاد و لغو شه .. 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۲۹
  • ساره

بعد چندین ماه با همسر بحثم شد ..

ای کاش میفهمید من اگه آرومم دلیل بر رضایتم از زندگی نیست ، فقط حوصله کشمکش دیگه ندارم و اگه داشته باشم هم احساسات دخترک واسم اونقدر مهم شده که ترجیح میدم دیگه درگیر استرس و اضطرابش نکنم و بذارم از دوران کودکیش لذت ببره .. 

ولی خب .. چکنم .. 

نمی‌فهمه .. 

اونقدر زیاده روی می‌کنه تو همه چی که یهو یه جا محکم با سر به دیوار میخوره .. و بدتر اینکه اون موقع همه رو مقصر می‌دونه الا خودش !!! 

و اینجا دیگه من میرسم به نقطه جوش ... 

امروز دیگه بغضم شکست ..

صبر کردم تا دخترک بره بیرون با بابا و مامان و بعد زدم زیر گریه .. 

همسر بیرون بود ، اما همینکه اومد ، دوباره همون حرفای مزخرف همیشگی رو زد و انگشتشو سمت همه گرفت جز خودش ، اونجا دیگه طاقت نیاوردم و جوابشو دادم .. با گریه .. با داد .. 

اولش تعجب کرد .. انتظار نداشت اینجوری برخورد کنم .. بعدش خواست توجیه کنه که نذاشتم .. آخر سر سکوت کرد .. 

باید میکرد .. باید ساکت میشد و به جای متهم کردن این و اون به فکر چاره میفتاد .. 

خداکنه که بیفته .. 

چی بگم ..‌

خوب نیستم .. 

 

 

 

 

پ.ن 

_ درست همون لحظاتی که حالم بد بود ،  مادرشوهر بهم زنگ زد و احوالمو پرسید .. و من حواسم نبود منظورش از سوال خوب شدی، همون ماجرای غذا نخوردن و بی اشتهاییم بوده ..! 

فقط جواب داده بودم ممنون و دیگه شرح حال ندادم .. 

بعدم که فهمیدم خداحافظی کرده بود بنده خدا .. 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۲۵
  • ساره